سلام
من مریمم میخوام داستان زندگیمو تعریف کنم
من ته تغاری خونه ام تفاوت سنیم با بقیه اعضای خانواده خیلی زیاده مثلا یه داداش دارم که پونزده سال ازم بزرگتره
یادمه پنج سالم که بود داداشم سربازیش تموم شده بود میخواست واسه کنکور درس بخونه منم که همش تو فکر خاله بازی و دوچرخه سواری
یه روز داداشم با یکی از دوستاش میاد خونه به مامان میگه منو دوستم از این به بعد قراره باهم درس بخونیم اسم دوستش امیر بود اولین بار که اومد خونمون خیلی شیک بود من که داشتم تو حیاط دوچرخه سواری میکردم جذب کتونیای سفیدش شدم خیلی خوشگل و تمیز بودن سرمو که بالا اوردم قیافشو ببینم نور زد تو چشمم نصف صورتش نورانی شد اون فقط یه بشگون از لپم گرفت گفت وای چه دختر بانمکی هستی تو همون لبخندی که بهم زد چقدر مهرش به دلم نشست.
بعد اون روز هر وقت میومد خونمون واسم یه چیزی میخرید پفک بستنی اسمارتیز و خیلی چیزای دیگه یادمه یه بار یه پاکن برام خریده بود شکل صابون بود چقدر دوسش داشتم
نزدیکای کنکور تقریبا هروز خونه ما بود من هروز یواشکی میرفتم از پشت در دیدشون میزدم البته چند باریم لور رفتم
نمیدونم چرا برام جذاب بود تازه من عمو امیر صداش میکردم
خلاصه کنکور دادن داداش من که قبول نشد و رفت دنبال کار آزاد اما امیر قبول شد رفت دانشگاه
دیگه خیلی کم میومد خونمون کم میدیدمش دوران ابتدایی زیاد بهش فکر نمیکردم همش پی بازی و شیطونی بودم تا اینکه 13 سالم شد
یه روز که از مدرسه رفتم خونه دیدم کفش غریبه تو جاکفشیه پیش خودم گفتم وای این کفشا چقدر قشنگن رفتم تو خونه دیدم امیر اومده خونمون اما داشت خدافظی میکرد که بره وای که چقدر زیباتر شده بود. حالا قیافه من: یه عالمه سیبیل و ابرو دماغمم که باد کرده خخخیلی ضایع بودم اونموقعها
تا منو دید یهو یه لبخندی زدو گفت به به عموجون چقدر بزرگ شدی خانوم شدی من ولی ماتم برده بود نمیدونم چم شده بود فقط میخواستم اون وسط غش کنم چقدر بنظرم جاافتاده تر شده بود دیگه شد فکر هروز و هرشبم
شبی نبود بخاطرش تا صبح زار نزنم لحظه ای از فکرم نمیرفت اون صحنه رو صدبار مرور میکردم اما همش بخودم میکفتم مگه میشه امیر کسی تو زندگیش نباشه بخاطر همین همش عذاب میکشیدم
این روزا گذشت تا اینکه داداشم خواست عروسی کنه منم پونزده سالم شده بود حسابی بخودم میرسیدم و تازه قیافم رو اومده بود مامانم اجاره داد واسه عروسی داداشم صورتمو بند بندازمو ابروهامم مرتب کنم چون تابستون بود مدرسه نمیرفتمم راحت بودم
فهمیدم داداشم میخواد امیرو دعوت کنه خیلی ذوق داشتم ببینمش اما همش استرسم داشتم زیر زبون داداشمم کشیدم فهمیدم امیر هنوز زن نگرفته وضعش خوبه همه بهش اصرار دارن زن بگیره اما خودش نمیخواد
تا اینکه شد عروسی و من امیرو دیدم......