از وقتی چشم باز کردم فقط ترس و اضطراب و استرس و دیدم ... روزای تلخ وسیاه
تمام خاطراتم از بچگی بدن کبود مادرمو اشکاش از سر بیکسیه...
هیچ وقت یادم نمیاد توی این ۲۵ سال زندگی ک کرده باشم ی بار از ته دل و با صدای بلند خندیده باشم
خیلی خستم ... دیگه نمیکشم ، خستم از بس ادای ادمای قوی و محکمو دراوردم خستم از تکیه گاه بودن خدایا دیگه بسه...