من باردارم
مامانم بهم گفت که هر چی دلت خواست بگو برات درست کنم
یه یکی دو بار برام درست کرد اما خب معلوم بود ناراحته
اون شب بهش گفتم مامان دلم قیمه میخواد گفت باشه درست میکنم بعد برگشت گفت خوبه این بارداری تو هم شده بهونه هی مثلا بگو برات درست کنم تا آخر بارداری مثلا نقش بازی کن.
منم دلم شکست اما چیزی نگفتم
یه چند دقیقه بعد گفتم مامان شوهرم هیاته گفت نذری میدن و شام نخور و قرار قیمه برام بیاره که دیگه برام درست نکنه از اون روز تا حالا دلم خیلی شکسته.
بار اولم که باردار بودم یه روز حالم خیلی بد بود خیلی بهش گفتم گفت یه عالمه سبزی گرفتم پاک کنم و نمیتونم بیام بعد بعدا فهمیدم رفته خونه دوستش.
مادر مهربونیه اما این کاراش دلم رو میشکونه