پارت سی و چهارم
بعد از اون بیمارستان برگه داد بریم پزشکی قانونی و بتونیم در صورت نیاز شکایتو انجام بدیم.خلاصه یک هفته ای بیمارستان بودم بعدش که مرخص شدم کژدار و مریز افتادم پی کارای شکایت.درست یادمه همه مراحل که ثبت شد و فقط پرشکی قانونی مونده بود نشستم دم درش و تا میتونستم زار زدم.پدر من کارش طوریه حتی کوچکترین پیشینه و شکایت تو پرونده اش از کارش اخراج میشه و کلا از نون خوردن میفتاد.همونجا دلم نیومد از نون خوردن بندازمش تمام برگه های دادگاه که کلی هم براش هزینه کرده بودمو پاره کردم و ریختم دور.همونجا به آقام امام رضا واگذارشون کردم و پاشدم با بدن اش و لاشی که به زور میکشیدمش این ور اون ور برگشتم خونه و در جواب همه گفتم از شکایت منصرف شدم و چون من کتک خوردم حتما باید من شاکی میشدم تا پرونده تشکیل بشه و مثلا شوهرم نمیتونست شکایت کنه از بابام.دو روز بعدش در حالی که من هنوز تو بستر بیماری بودم بابام ازترسش اومد ۲۰ تومن کارت جهازمو داد به پدرشوهرم و تاکید کرده بود حتما نذار شکایت کنن و این حرفا.پدرشوهرم کارتو اورد و از همون روز شروع کرد به جهاز خریدن.به خدا که یاد اون روزا مو به تنم سیخ میکنه.با بدن داغون خودم میشستم برای خودم لحاف میدوختم.تمام دستگیره ها اشپزخونمو خودم با چرخ خیاطی مادرشوهرم دوختم.حتی یه جاهایی انقد حالم بد میشد نمیتونستم برم خرید جهاز با پدرشوهرم و ایشون بدون نظر خواهی از من وسایلمو میخرید و خیلی چیزامو هنوزم دوسشون ندارم.حتی بهش میگفتم من این مدلو دوس ندارم ناراحت میشد و میگفت باید دوست داشته باشی تو نمک نشناسی و این حرفا.یه روز با هم رفتیم سرویس کریستال بگیریم اوتجا من میگفتم این مدلو میخوام اون میگفت نه اون یکیو باید بخری.تا اینکه خانوم مغازه دار گفت چرا خود عروس خانومو نمیارید که انتخاب کنه.پدرشوهرم گفت عروس ایشونه.یه چپ نگام کرد به صورت درب و داغونمو گفت واقعا تو عروسی؟گفتم میدونم شبیه عروسا نیستم.لبخند تلخی زد و هیچی نگفت.
بماند این وسط چه حرفها که نشنیدم.مثلا من با بدن داغونم منتقل شدم بیمارستان و مسلما لباس دیگه ای با خودم نیاوردم.اواخر ابان بود و هوا سرد بود و منم لباسام خونه پدرم بود.مادرشوهرم این وسط اومد کمک کنه سویشرت زمان دختریشو داد بهم من بپوشم.خیلی به دردم خورد چون واقعا سردم بود با یه لا پیرهن یخ میکردم.شب اومدم برم چایی بریزم که اتفاقی شنیدم خواهرشوهرم گفت واسه چی سویشرتو دادی به اون من میخواستمش برو ازش بگیر.که مادرشوهرم گفت تو این همه سویشرت داری بذار این بپوشه گناه داره هیچی نیاورده مریضه.اینم بگم ایشون تو جمع اوری جهازم خیلی کمکم کرد مثلا توی دوخت پرده و تشک اینا که مادرا این کارا رو میکنن اما مادر من یه دستمال سفره بهم نداد.تازه هرچی وسیله که تو پاگشا بهم داده بودنو برداشت برای خودش.خلاصه من اون حرفا رو شنیدم شاید فکر کنید چیز خاصی نبوده اما تو اون دوران به شدت حساس شده بودم.خیلی حس بدی بهم دست داد سویشرتو دراوردم گذاشتم رو صندلی گفتم برام بزرگ بود فک نکنم بخوامش.اینو تا گفتم خواهرشوهرم چنگ زد بهش و بردش تو اتاق.خیلی دلم شکسته بود تا صبح تو بغل شوهرم گریه کردم.روز بعدش شوهرم یه کم زودتر اومد از پادگان با یه جعبه تو دستش.اومد بهم داد وقتی بازش کردم قربونش برم برام یدونه بافت خوشگل و یه سویشرت خریده بود.به مامانشم گفت فبل اینکه یه چیزی به زن من بدی از دخترت اجازه بگیر بعد بده.که مادرشوهرم تیکه رو گرفت.خیلی اینکارش برام ارزش داشت و حسابی مرهم دل شکستم شد.