داستان زندگی من از کودکی تا ازدواج.بیایین دوستای گلم😍

پارت سی و دوم

مامانم که خیلی بهش برخورده بود سیلی زد بهم و گفت دیگه حق نداری با ما غذا بخوری.سه روز تو اون خونه غذا نمیخوردم و هر موقع از دانشگاه میومدم برای خودم نون و ماست میخریدم.یه روز پریود بودم و به شدت بدحال.من خیلی بد پریود میشم.شوهرم که پادگان بود اینام با من قهر بودن و غذا بهم نمیدادن.از درد مچاله شده بودم.دیدم نمیشه پاشدم برم بیرون امپولی سرمی چیزی بزنم.زنگ زدم خالم بیاد ببرتم از سرکارش مرخصی گرفت اومد.داشتم میرفتم بیرون مامانم نمیذاشت برم که انقد جیغ زدم و خودمو زدم تا همسایه ها ریختن و اونم از ترسش گذاشت برم.لنگون و بی حال از جلو چشم همسایه ها رد شدم و رفتم تو اسانسور.سوار ماشین خالم شدم و مامانم دیده بود.منو رسوند بیمارستان و هزینه اشم پرداخت کرد ولی از سرکار زنگ زدن باید بر میگشت.من‌ زیر سرم داشتم به بخت بد خودم زار میزدم که شوهرم زنگ زد.گفتم حالم بد شده بیمارستانم و الانم تنهام.به بابام زنگ زده بود خواهش کرده بود بیاد دنبالم چون خودش پادگان بود.بابام اومد با کلی منت که گمشو بیا وقتی رفتم حالم بهتر بود.رسیدم خونه و خوابیدم.از خواب که بیدار شدم ساعت ۸ شب بود.از گشنگی داشتم میمیردم شا.رژ نداشتم زنگ بزنم غذا بیارن با اون حال پاشدم برم رستورانی چیزی.که بابام گفت کجا میری گفتم میرم یه چی بخرم بیام.از خونه زدم رفتم تو رستوران نشستم که بابام زنگ زد بهم و گفت هرجا هستی از همونجا برگرد.منم از ترسم برگشتم دیدم سر کوچه وایساده بود.مامانم بهش گفته بود ظهر با خالم که ازش بدشون میاد رفتم بیرون  و خیال کرده بود الانم با اونم.وقتی دید از تاکسی پیاده شدم چیزی نگفت.همینکه رفتیم تو خونه شالمو کشید و پرتم کرد وسط خونه.گفت نصفه شب چه گوهی میخوردی بیرون.مامانت میگه سه روزه دانشگاه نمیری با خالت و دوست پسراش میرین خونشون.بی ناموس هر.زه تو شوهر داری سه روزه زیر کی میخوابی الان میکشمت.بعدشم موهامو کشید و کشید برد تو اتاق.خواهر کوچیکم طفلی داشت سکته میکرد.با مامانم اومدن بالا سرم.هیچ وقت اونشب یادم نمیره بچه ها.حتی با یاداوریش گریم میگیره😔

از اینجا به بعد دارم تایپ‌ میکنم ۷ درصدم شا.رژ دارم 😣