2726
عنوان

داستان زندگی من از کودکی تا ازدواج.بیایین دوستای گلم😍

| مشاهده متن کامل بحث + 394642 بازدید | 2029 پست

بچه ها باورتون میشه!!!

دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.

2728

چقدر سختی کشیدی عزیزم

واسه مردی بمیر که برات😇                              عابربانکشو دربیاره بچپونه تو کیفت😄💳 😎       تب کنه که چی بشه😏😏 برات نون و آب میشه😲😲   یه کم واقع بین باش😜😜

پارت هفتم


از سر کنجکاوی یا هرچی که بود عکس پروفایلا رو دونه دونه نگاه کردم تا رسیدم به اون دوتا پسر.واقعا چهره های خوب و جذابی داشتن.اما خب به حال من چه فرقی میکرد.حالا که فضولیم برطرف شده بود راحتتر میتونستم بخوابم.نتمو خاموش کردم و خوابیدم.صبح که بیدار شدم دیدم پسرای دیگه گروه تو پی وی پیام دادن .همونایی که با دوستام دوست بودن😏
منم بی جواب ولشون کردم.اسم یکیشون روزبه بود و خیلی سه پیچ که من تاتر کار میکنم تو خوشگلی و به درد فلان نقش میخوری و میخواست مخ بزنه با یه دکمه بلاکش کردم و اراجیفش موقتا تموم شد😐
رفتم دانشگاه و کل اون روز بچه ها از گروه حرف میزدن و من فقط شنونده بودم.تا اینکه برگشتم خونه و به محض وصل شدن وایفای پیاما برام بالا اومد.اون دوتا پسر مرموز انلاین بودن و با بچه ها تو گروه گپ میزدن.تا انلاین شدم یکیشون گفت به به عضو جدید.خودتونو معرفی نمیکنید؟به گفتن اسمم بسنده کردم و جواب بقیه سوالاشو ندادم.روزها همینطور میگذشت تا اینکه یکی از دوستام اومد گفت مهتاب خانوم حواست باشه فکر نکنی نمیفهمما.با تعجب گفتم چیو؟گفت اینکه تا تو انلاین میشی اون پسر چشم رنگیه هم انلاین میشه و وقتی نیستی همش سراغتو میگیره.خواستم بگم درسته پا نمیده اما اول اخرش مخشو میزنم پس خودتو بکش کنار.گفتم چی میگی واسه خودت من اصلا نمیدونم راجع به چی حرف میزنی.اصلا چرا به خودم نمیگه و سراغمو از شما میگیره.ول کنا توام.
شب تا رسیدم خونه انلاین شدم و به محض انلاین شدنم پسره تو گروه بهم سلام داد و گفت چند روزه کم پیدایین.مثل همیشه یه جواب مختصر دادم و بقیه سوالاتش بی جواب موند.فردای همون شب باز توی دانشگاه دوستم حرفای دیروزشو تکرار کرد که باهاش دعوام شد و از گروه لفت دادم.به محض لفت دادنم بالاخره اقای مغرور سروکله اش تو پی وی پیدا شد و گفت بیخشید مزاحم شدم میتونم بپرسم چرا لفت دادین؟منم گفتن به شما مربوط نمیشه و بلاکش کردم.اخه همه دعواها بحاطر اون و رابطه نداشتمون بود.تا اینکه دو روز بعد همون دوستم گفت برگرد گروه.گفتم چرا گفت تا تو لفت دادی اونم گفت اگه برش نگردونین منم لفت میدم و از گروه رفت.بیا که اونم برگرده.
آرشو (همون پسره) از بلاکی دراوردم با عصبانیت گفتم اینکاراتون چه معنی میده چرا اصلا من اومدم بیرون شمام لفت دادین.با بیخیالی گفت شما که نبودین هوای گروه سنگینی میکرد برام نمیتونستم تحمل کنم خب 😏
یه حسی ته دلم قلقلکم داد اما سری به خودم مسلط شدم و گفتم به هرحال اینکارتون بی معنیه لطفا برگردین گروه و این دفعه بلاکش نکردم.اونم گفت تا شما نیایین منم نمیرم☺

آهای زندگی تو یه دل خوش به من بدهکاری😔😔💔💔 باردار نیستم،به یاد روزایی که باردار بودم و بچم نموند تیکر زدم دلم تنگ میشه واسه اون روزام😔😢

داره جالب میشه بلایکید

واسه مردی بمیر که برات😇                              عابربانکشو دربیاره بچپونه تو کیفت😄💳 😎       تب کنه که چی بشه😏😏 برات نون و آب میشه😲😲   یه کم واقع بین باش😜😜

پارت هشتم


خلاصه بعد از اون جریان به هر بهانه ای پیام ‌میداد گاهی فلسفی گاهی دوستانه گاهی احوالپرسی.منم سین میکردم ولی جواب نمیدادم.شاید یک ماهی همینطوری بود.تا اینکه من ۳ روز رفتم مسافرت و جایی که نه انتن داشت نه نت داشت.بی خبر ۳ روز رفتم.وقتیم که برگشتم انقد خسته بودم که آرشو پاک فراموش کرده بودم و دو روز خوابیدم و انلاین نشدم😆😆
جمعا بعد از ۵ روز انلاین شدم که دیدم یه عالمهههههه پیام داده.از احوالپرسی گرفته تا نگرانی و در انتها با عصبانیت گفته بود ۵ روزه کجایی هیچ کس ازت خبری نداره دارم از نگرانی میمیرم😠
با خودم گفتم چرا باید نگرانم بشه؟و اما ته دلم قنج میرفت از اینکه نگرانم بود.با کمی تعلل جواب پیاماشو دادم و اون بلافاصله آنلاین شد و شروع کرد گله کردن که این مدت کجا بودی و از این حرفا.چند روزی به همین منوال گذشت و یه تعطیلاتی پیش اومد.مامانم گفت مادربزرگت تنهاست لطفا این تعطیلاتو برو پیشش بمون ما با خاله ات اینا میریم جایی.قشنگ معلوم بود منو از تو جوب پیدا کردن😐
گفتم‌ خب عزیزو ببریم که منم بتونم بیام.مامانم گفت کمرش درد میکنه تا اصفهان نمیتونه تو ماشین بشینه اذیت میشه توام که نزدیک امتحاناته بشین درستو بخون.
خلاصه اینکه با کلی ناراحتی قبول کردم.همونطور که زیر لب غر میزدم صدای پیام اومد.دیدم آرشه و طبق معمول یه پیام تقریبا عاشقانه فرستاده.لبخند کجی نشست گوشه لبم.نمیدونم چیشد بی اختیار نوشتم:
+ تعطیلاتو نیستم میرم یه جا که نت ندارم.گفتم که بعدا باز نگی بی خبر رفتی.
-چه عجب لب به سخن وا کردی.کم کم داشتم نا امید میشدم از حرف زدنت.
+دیگه دیگه
-حالا چرا نت نداری
+خب ندارم دیگه.خونه مادربزرگم نت نمیده
-خب پس چه کنیم.میترسم دلم تنگ بشه برات
+من نمیدونم چرا دلت باید برای من تنگ بشه
-خودمم نمیدونم 🙄
+خب حالا که چی حتما باید برم
-میشه شمارتو داشته باشم که همدیگه رو تو این دنیای لایتناهی گم نکنیم؟
نمیدونم چرا از لحن بیانش خوشم اومد.با کمی تعلل گفتم تو شمارتو بده.
فوری شمارشو نوشت و تاکید کرد که زنگ بزنم.بعد از اون نتو خاموش‌ کردم.وسایلمو جمع کردم و راهی خونه مادربزرگ شدم.رفتم اونجا و قرار بود ۴ روز اونجا بمونم‌.مادربزرگم طفلی واقعا مریض بود و خوابیده بود.کمکش میکردم و براش غذا میپختم.از یه طرف اساس کشی داشت و من وسایلشو کم کم جمع کردم براش.یه شب بعد اینکه درسامو خوندم رفتم سراغ دار قالی و شروع کردم بافتن.اون وسطا یاد آرش و شماره اش افتادم.براش یه پیام متنی و مفهمومی فرستادم.فوری جواب داد میدونستم بالاخره پیام‌ میدی.گفتم از کجا میدونی من کیم؟گفت ازونجا که فقط شمارمو به تو دادم و تنها شماره غریبه ای که منتظرش بودم پیام بده تویی.
خلاصه تا دم دمای صبح با هم حرف زدیم.بهم‌ گفت دوست دارم یه روز کنار تو طلوع خورشید و تماشا کنم.باورم نمیشد این همون پسر مغروره که داره این حرفا رو میزنه.کم کم جرقه ی احساس جدیدیو تو وجودم حس میکردم اما نمیخواستم باور کنم.

آهای زندگی تو یه دل خوش به من بدهکاری😔😔💔💔 باردار نیستم،به یاد روزایی که باردار بودم و بچم نموند تیکر زدم دلم تنگ میشه واسه اون روزام😔😢
2706
ارسال نظر شما
2687