2726
عنوان

داستان زندگی من از کودکی تا ازدواج.بیایین دوستای گلم😍

| مشاهده متن کامل بحث + 394642 بازدید | 2029 پست

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

2728

پارت سوم


بدون هیچ حرفی رفت سمت پدربزرگم و گفت آقاجون بچه ها چند وقتی پیش شما بمونن جهیزیه ی زهرا (مامانم) هم میارم میذارم تو حیاطتون میرم پی پول تا بتونم خونه اجاره کنم.و بعد از در رفت بیرون.سه روز سخت تو بیمارستان بودیم.از درد بدن انقد گریه میکردیم که با مُسکن اروم میشدیم.تو این مدت خاله های مهربونم و عزیزجونم همش پیشمون بودن و خیلی هوامونو داشتن.خاله هامم اون موقع مجرد بودن.بعدش من و مامانم به مدت یک ماه منتقل شدیم خونه پدربزرگم و اساسمونم تو پارکینگشون بود. یک ماه طول کشید تا بابام پول جور کنه و خونه رهن کنه.تو اون یک ماه بخاطر مراقبتای خاله و عزیزجونم حالمون خوبه خوب شده بود اما مامانم فقط یه گوشه کز میکرد و گریه میکرد.با اینکه بچه بودم اما دلم براش میسوخت خیلی سختی کشیده بود.عمومم بخاطر شکایت پدبزرگم بازداشت بود و یک سالی اب خنک خورد.
خلاصه ما از اون خونه اومدیم بیرون و روزای سخت تموم شدن.به مدت ۱۰ سال قطع ارتباط کامل بودیم با خانواده پدرم.همه چی خوب و اروم به نظر میرسید.این وسط صاحب یک برادر شدم که به محض به دنیا اومدنش روزای سختی برای من‌پیش اومد.وقتی برادرم ۳ روزش بود مادربزرگ‌مادرم فوت کرد و همه خانواده رفتن شهرستان.من موندم یه دختر بچه ۱۳ ساله با یه زن زائو و یه بچه کوچیک.با سختی به مادرم کمک میکردم و برادرمو تر و خشک میکردم.وقتی برادرم ۴۰ روزش شد پدربزرگ عزیزترازجانم فوت کرد و مادرم افسردگی شدید گرفت و نتونست بچه رو شیر بده.از اونطرف یکشب پدرم حالش خیلی بد شد و بردیمش بیمارستان و فهمیدیم سرطان خون داره.یک سال بیمارستان توی قرنطینه بود و دوستاش نذاشتن حقوقش قطع بشه.تمام اون مدت مادرم بخاطر خوردن قرصای اعصاب فقط خواب بود‌پدرم بیمارستان بود و من نگهداری از برادرم و تمام مسئولیت خونه رو به دوش کشیدم.از خرید خونه و بچه داری گرفته تااا پرداخت قبض و اینا.دوسال این وضعم بود تا حال مادرم خوب شد و پدرمم با کمک شیمی درمانی بهتر شد و برگشت خونه. پدرم مرد بدی نیست اما خیلی عصبیه و دست بزن داره.البته رو مامانم نه روی من.همیشه در حال کتک خوردن بودم ازش.بزرگتر که میشدم چهره ام نسبت به همسالام بهتر بود و این حساسیت پدرمو بیشتر میکرد.تو یه سنی لجباز شده بودم و اندکی سرکش.و تقریبا هر یه روز در میون کتک میخوردم و بدنم همیشه کبود بود.اون موقع دوستام موبایل داشتن بابام برام نمیخرید.خودم پول جمع کردم و یواشکی خریدم.دوست پسر اینا نداشتم بچه خرخون بودم و شاگرد اول کلاس.بابام موبایلمو پیدا کرد و سر اون جوری کتک خوردم که خالم منو تا یک ماه برد خونشون تا خوب بشم‌.موقع انتخاب رشته بخاطر معدل ۲۰ و درسخون بودنم عاشق رشته تجربی بودم و تو عالم خودم رو پزشک قلب و عروق موفق و نامداری تصور میکردم.

آهای زندگی تو یه دل خوش به من بدهکاری😔😔💔💔 باردار نیستم،به یاد روزایی که باردار بودم و بچم نموند تیکر زدم دلم تنگ میشه واسه اون روزام😔😢

پارت پنجم


یه روز صبح که طبق روال مثل همیشه بیحال و بی حوصله حاضر میشدم برم مدرسه درد عجیبی پیچید زیر دلم و به شدت خونریزی داشتم.توجه نکردم و پد گذاشتم و رفتم مدرسه.توی مدرسه به حدی خونریزی داشتم که از صندلی میچکید.معلممون با خونه تماس گرفت و پدرم اومد جسم نیمه جونمو برد بیمارستان.هرچی امپول که دکتر بلد بود بهم زد اما خونریزی قطع نشد.۳ ماه به همین روال گذشت و تو بیمارستان تحت نظر بودم. انقد خونریزی داشتم که تخت بیمارستان کثیف میشد و هرچندساعت زیرمو تمیز میکردن.از ۶۹ کیلو رسیدم به ۴۹ کیلو و پوست استخون شدم.بخاطر افسردگیم غذا نمیتونستم بخورم.داروهای افسردگیم قطع شده بود چون احتمال دادن خونریزو بدتر کنه.با قطع داروها افسردگیم خیلی شدیدتر شد.تا اینکه یه دکتر جدید اومد و نمیدونم چه امپولی داد.۱۱ تا امپولو یه جا بهم زدن و در کمال ناباوری بعد ۳ ماه خونریزیم قطع شد.یه هفته محض احتیاط موندم بیمارستان و بعدش مرخص شدم.اما افسردگیم همچنان ادامه داشت و شدیدتر شده بود.تا جایی که یه شب پاشدم رفتم سر وقت جعبه داروها و ۴۰_۵۰ تا قرصو خوردم.بابام که فکر میکرد من باید الان خوب شده باشم و مثل انسان عادی باشم پیرو حرف معلم زبانم میگفت این افسردگیش بخاطر مدرسه اش نیست نمیدونم کیو زیر سر داره.و بخاطر اینکه حرف از زبونم بکشه بارها و بارها کتک خوردم.خلاصه بعد خوردن قرصا خوابیدم و وقتی بیدار شدم فهمیدم اوردنم بیمارستان و معدمو شستشو دادن.بابام همونجا منو گرفت به باد کتک و پرستارا به زور منو از زیر دستش دراوردن.

آهای زندگی تو یه دل خوش به من بدهکاری😔😔💔💔 باردار نیستم،به یاد روزایی که باردار بودم و بچم نموند تیکر زدم دلم تنگ میشه واسه اون روزام😔😢

اعلام حضور کنید حداقل فکر نکنم برا خودم میگم😥

آهای زندگی تو یه دل خوش به من بدهکاری😔😔💔💔 باردار نیستم،به یاد روزایی که باردار بودم و بچم نموند تیکر زدم دلم تنگ میشه واسه اون روزام😔😢

بعد از مصرف قرصا زخم معده ی شدیدی گرفتم که تا الانم باهامه.خلاصه اون دبیرستان کذایی با تمام روزای مضخرفش تموم شد.وقت دانشگاه که شد من دانشگاه تربیت معلم همدان قبول شدم.پدرم نذاشت و گفت دیگه نمیخواد درس بخونی.خالم و بزرگای فامیل وساطت کردن و بالاخره راضی شد من برم دانشگاه پیام نور شهر خودمون.

خودش برام انتخاب رشته کرد و رشته ی مضخرف حقوق!

(به خانومای عزیزی که حقوق خوندن توهین نشه من فقط بدم میومد از این رشته)

خلاصه فقط واسه فرار ازجو خونه میرفتم کلاسارو معدلم رو ۱۴_۱۵ میچرخید.تو دانشگاه دوستای خوب زیادی پیدا کردم و رفته رفته حال روحیم بهتر شد.خیلی خواستگار داشتم اما خب درست و حسابی نبودن و بخاطر همین ندیده رد میکردم.تا اینکه ترم سوم دانشگاه با دوستام نشسته بودیم دور هم.(۴تا دوست صمیمی بودیم)

تو اون دوره من تلگ راممو حذف کرده بودم و ایام امتحانات بود و درس میخوندم مثلا.دوستام راجع به یه گروهی صحبت میکردن و از حرفاشون متوجه شدم که ۶_۷ تا پسر و ۴_۵ تا دخترن و خلاصه هر کی با یکی از این پسرا دوست بود الا دوتاشون که به قول بچه ها پا نمیدادن.به منم اصرار کردن که توام باید بیای حتما.اولش مقاومت کردم.اما شب بعد اینکه درسم تموم شد حدودای ساعت ۲ شب وسوسه ی شیطان رجیم مجددا وارد ت لگرام شدم و بلافاصله دوستام که همشون انلاین بودن منو اد کردن تو گروه.😆

یکی از دوستام اومد پی وی و دونه دونه توضیح داد که کی با کی دوسته و اون دوتا پسر افسانه ای هم که ۳ روز از اخرین انلاینشون میگذشتو بهم نشون داد.

آهای زندگی تو یه دل خوش به من بدهکاری😔😔💔💔 باردار نیستم،به یاد روزایی که باردار بودم و بچم نموند تیکر زدم دلم تنگ میشه واسه اون روزام😔😢
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730