بعد از مصرف قرصا زخم معده ی شدیدی گرفتم که تا الانم باهامه.خلاصه اون دبیرستان کذایی با تمام روزای مضخرفش تموم شد.وقت دانشگاه که شد من دانشگاه تربیت معلم همدان قبول شدم.پدرم نذاشت و گفت دیگه نمیخواد درس بخونی.خالم و بزرگای فامیل وساطت کردن و بالاخره راضی شد من برم دانشگاه پیام نور شهر خودمون.
خودش برام انتخاب رشته کرد و رشته ی مضخرف حقوق!
(به خانومای عزیزی که حقوق خوندن توهین نشه من فقط بدم میومد از این رشته)
خلاصه فقط واسه فرار ازجو خونه میرفتم کلاسارو معدلم رو ۱۴_۱۵ میچرخید.تو دانشگاه دوستای خوب زیادی پیدا کردم و رفته رفته حال روحیم بهتر شد.خیلی خواستگار داشتم اما خب درست و حسابی نبودن و بخاطر همین ندیده رد میکردم.تا اینکه ترم سوم دانشگاه با دوستام نشسته بودیم دور هم.(۴تا دوست صمیمی بودیم)
تو اون دوره من تلگ راممو حذف کرده بودم و ایام امتحانات بود و درس میخوندم مثلا.دوستام راجع به یه گروهی صحبت میکردن و از حرفاشون متوجه شدم که ۶_۷ تا پسر و ۴_۵ تا دخترن و خلاصه هر کی با یکی از این پسرا دوست بود الا دوتاشون که به قول بچه ها پا نمیدادن.به منم اصرار کردن که توام باید بیای حتما.اولش مقاومت کردم.اما شب بعد اینکه درسم تموم شد حدودای ساعت ۲ شب وسوسه ی شیطان رجیم مجددا وارد ت لگرام شدم و بلافاصله دوستام که همشون انلاین بودن منو اد کردن تو گروه.😆
یکی از دوستام اومد پی وی و دونه دونه توضیح داد که کی با کی دوسته و اون دوتا پسر افسانه ای هم که ۳ روز از اخرین انلاینشون میگذشتو بهم نشون داد.