همه رو از قبل تایپ کردم ...
من کلا از بچگی میانه ی خوبی با بابام نداشتم .. چون هرچی مراعاتش میکنم همش ب خاطر فامیلاش ب من توهین کرده .. همش جلوی چشم اونا تحقیرم کرده حالا کاری ب این ماجرا ندارم . من سختی های زیادی کشیدم از مرگ داداشم گرفته تا خیلی چیزای دیگه . فامیلای خوبی هم نداشتم و تک دختر بودم تنهای تنها ... از همون بچگی ب خاطر وابستگیم ب مامانم خیلی اذیت و مسخرم کردن .. تا اینک ۱۵ سالم شد ی بار سر خاک ی فامیل دور من و برانداز کرد برا پسرش و خوشش اومد خوب من پیش دختر عموم اینا بودم و همشون متوجه شدن .. خانومِ با مامانم حرف زد و ماجرا گذشت .. دیگ من راستش ب خاطر عصاب خورد کنی هایی ک تو زندگیم بود ...