ازدواج دومه ولی دیگه نمیکشم از دستش خونه پدرم نمیتونم برم چون میدونم دیگه طاقت غصه منو ندارن
اینقدر بهم گفته مشکل داری گاهی وقتا فکر میکنم واقعا ایراد ا منه
بی احساس و خشک بودنش که به کنار ولی در این حد که هیچوقت منو بوس نمیکنه مگر اینکه بهش بگم
چیزیکه عذاب محضه برام رفیق بازیاهشه جرات حرف زدنم ندارم مدام دلش میخواد دستور بده حق اظهار نظر ندارم بیرون نباید برم فقط سرکار میام یروز تو هفته برم بیرون دیگه تا یه هفته باید خونه باشم اونوقت خودش همش پیش دوستاشه اینقدر دیشب گریه کردم الان دیگه از سردرد چشام باز نمیشه دیگه نمیدونم چکنم بدنم دیگه طاقت این همه غصه رو نداره
ببخشید سرصبحی این تا پیکو زدم ولی بدجور دلم پره و اشکام روون