خونه بابام داره
يه شب من تو اتاق خواب بودم ابجيم تو سالن نشسته بود بعد من پيش خودم ميگفتم اين تو تاريكى نشسته چرا نمياد بخوابه( اتاقمون مشترك بود)
بهش اس دادم چرا نميخوابى
يهو اس داد منتظرم جنابعالى از دستشويى بياى بيرون من برم مسواك بزنم برم بخوابم
رفتم بيرون گفتم چى ميگى تو من تو اتاقم
خواهرم حال سكته داشت رنگش رفته بود گفت بقران تو الان با اين لباسا از جلوم رد شدى رفتى تو دستشويى خودت بودى صورتتو ديدم
اما من نبودم فهميديم جن بوده تا روشنايى صبح با لامپ روشن نشستيم ك خواب نريم ميترسيديم