سلام بیا ب منم کمک کن.دیروز شوهرم ب عجله و استرس زنگ زد برو خونمون مامانم مریضه حاش خوب نیس یه سوپی چیزی درست کن من میبرمش دکتر.اینقدر ناراحت بود دهنش خشک شده بود.منم از سر کار با عجله رفتم خونه سوپ آماده کردم شروع کردم ب خونه جارو زدن گفتم الان خواهر شوهرام میان پیش مامانشون خونش مرتب باشه.از راه اومدن که حالش خوب خوب بود دکترم فقط بهش یه چرک خشک کن داده بود ک سرما خورده.
بعد ازش پرسیدم سوپ میخوری یا نه گفت من نهار خوردم.ب شوهرم گفتم بیا سوپ بخور تازه اس گفت من نهار خوردم رفت سر کار.تا شب خونش بودم هیچکدوم از دختراش نیومدن فقط ساعت ده شب ک ما شام خوردیم بعدش بزرگه زنگ زد حال مامانشو پرسید.
من شش ماهه عقد کردم مادر شوهرم حتی یبارم مامان و بابامو خونش دعوت نکرده.حتی شبی ک رفتیم عقد کردیم تو رستوران آورد پاگشا رو ب من داد و اصلا مارو خونشون دعوت نکردن.مامانم شهرستانه دیروز اومده بود شهر ما.ولی چون من خونه نبودم رفته بود خونه خالم.مادر شوهرم حتی یبارم تعارف نکرد ک ب مامانت بگو بیاد اینجا.گفت خب کلیدو بهش میدادی بره خونتون.گفتم خب من خونه نباشم ک تنهایی نمیره خونمون.اصلا نگفت من حالم خوبه پاشو برو خونه مامانت اومده.بعد دایی جاریم فوت شده ب من میگه اس ام اس بزن و از طرف خودت بهش تسلیت بگو.انگار اون باید ب من یاد بده که من چیکار کنم یا نکنم
یه هفته پیش مامانم گله کرد که من همش ب مادر شوهرت زنگ میزنم حالشو بپرسم هیشکی ب من زنگ نمیزنه.میگه اصلا اون ب من زنگ نمیزنه
اینقدر بهم برخورد که اینجوریه.دوس دارم همه اینارو ب شوهرم بگم.اگر نگم فکر میکنه من چون لبخند میزنم حتما همه چیز روبراهه و مامانش خیلی خوبه