منو یاد یه خاطره انداختی من ۱۳سال قبل ک دبیرستان بودم چند تا هندی بودند تو قم درس حوزه میخوندند من و دوستام به اینا زنگ میزدیم از رو کنجکاوی یادمه عروسی داداشم بود گفتم عروسی داداشمه میایی؟دیدم فرداش تو شهرمونه و زنگ زده مریم جان من الان رسیدم شهر شما نمیایی استقبالم خدا میدونه چی کشیدم بیچاره خواهرم که معلم بود کمکم کرد رفتیم مهمانسرا فرهنگیان اونجا گذاشتیمش گفتم فردا شب ک اومدی عروسی هر کی پرسید بگو شوهر همکار خواهر دامادم حالا از شانس بدم افتاد کنار داماد بزرگمون ک مذهبی و تعصبیه از این هندیه میپرسه کی هستی اونم میگه مریم دعوتم کرده وای چ رسوایی شد آبروم رفت حالا بر خلاف تصور من این هندیه خیلی خیلی زشت بود سیاه و چاق و کچل بدم میومد تو صورتش نگاه کنم بالاخره دو سه روزی تو مهمانسرا بود خواهرم انداختم جلو که بردش براش سوغات خرید و فرستادش رفت الان فکر میکنم موی تنم سیخ میشه از این کارم اصلا فکر نمیکردم بیاد فقط تعارف الکی کردم دیدم فردا تو شهرمونه😥