داشتم نهار میخوردم ایفون زنگ زد یهو دیدم بچه دخترعمو شوهرم پشت درِ,منم خونه به هم ریخته لباسم بد بود هیچی چادر پوشیدم لباسا رو تو هال جمع کردم,این پسرِ یکی از شهرای اطرافمون دانشحوِ,بعد میگم بهش چه خبر از دانشگاه?میگه امتحانام تموم شدن اومدم بگردم,منم حامله م اعصاب ندارم به خدا,هوا هم گرمه,شوهرمم دیروقت میاد خونه,چرا اینقدر مردم نفهمن,خب برو خونت اومدی اینجا چی?حس شیشمم میگه با خانواده ش قهره میخاد رو سر من اوار بشه