2737
2739

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731

منم تا قبل ازدواجم همچین حسی داشتم ... 

حالا شما ۲۰ سالته ولی من ۲۶ سالگی عقد کردم

با اینکه خواستگار زیاد داشتم ولی میگفتم آخه وقتی یکی درست و حسابی نمیاد چجوری میشه ازدواج کرد؟

ولی خب خداروشکر میکنم تو سن پایین ازدواج نکردم حس میکنم هر چی رفتم بالاتر معیارام عاقلانه تر شد...

شما هم هنوز خیلی جا داری البته نه زیاد ایراد بگیر نه بخاطر ازدواج کردن هر کسی رو قبول کن

ان شاالله همه مجردا از دواج کنن و خوشبخت بشن

کجا کمه احساس میکنم پیر شدم

مگ مجردی 😳پ چطو تاپیکای قبلت راجع ب رابطه و جلوگیری از بارداریه

سال ها از خود پرسیدم کیستم؟ اتشم؟ شوقم؟ شرارم ؟چیستم ؟دیدمش امروزو دانستم کنون من ب جز او او ب جز من نیستم  
2738
کجا کمه احساس میکنم پیر شدم

ازدواج هم بکنی الان فک میکنی بغلت میکنه هر روز قربون صدقت میره با هم میرین گردش ، کلی عاشقانه و ....

ولی وقتی ازدواج کنی میبینی اینا برا ۶ ماه اوله بعدش تویی و یه عالمه مسئولیت 

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد
چون علاقه ای به دکتر شدن نداره چون دوس دارم و شوهر داشته باشم

به نظر من تو نباید الان شوهر کنی چون درک درستی از ازدواج نداری زود به بن بست میرسی

زندگی اینقدر بالا و پایین داره،از حرفات مشخصه هنوز به اون پختگی نرسیدی،

واسه خودت هدف تعیین کن،ببین از زندگی چی میخوای

پیشرفت کن تو زندگی،تو یه جایگاهی قرار بگیر که آدم حسابی سر راهت قرار بگیره،یکی که سرش به تنش ب ارزه ،یکی که باهاش احساس خوشبختی کنی و ازدواج موفقی داشته باشی

قبلا یه نامزدی نا موفق داشتم

۲۱ تیر گفتی ۵ روز گذشته ک قرص اورژانسی اینا😐قبلا منظورت همین دیروز ایناس؟  

سال ها از خود پرسیدم کیستم؟ اتشم؟ شوقم؟ شرارم ؟چیستم ؟دیدمش امروزو دانستم کنون من ب جز او او ب جز من نیستم  
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687