بچه ها امروز با خونواده شوهرم اینا رفته بودیم بیرون با خواهرشوهرااا اینا
شوهریکی از خواهرای شوهرم همش منو نگاه میکرد اولش فک کردم همینجوریه بعد موقع سیخ زدن کبابااا دسشو الکی ب دستام میزد لمس میکرد😳بعدش بلند شد ازپشتم که نشسته بودم موقع رد شدن دسشو ب کمرم زد 😭😢 شب شد دیگه ازش ترسیدم همش ب بهونه ای منو صدا میزد پیشش بعدشم اخرسر بین اون همه ادم میگفت بیا بریم چادرو جم کنیم فلان الانم از نت برام دوتا قلب فرستاده با ی ویسس خالی چیکا کنمممم اگه ب شوهرم بگممم نمیشه میترسم باورم نکنه