بچه ها من هفده سالم بود ازدواج کردم شوهرم نه سال بزرگتره، اونموقع ها حرفای چرت میزد من زیاد برام مهم نبود ولی کم کم ک بزرگ شدم عقلمم بیشتر شد فهمیدم چقد عقلش کمه
مثلا اگه یه نفر معلول ببینه برمیگرده ضایع نگاهش میکنه
حرفای مسخره ای میزنه ک انگار ابله هست
مثلا یه بنده خدایی داشت از یچه اش می نالید میگف یچه بدرد ادم نمیخوره یهو شوهر من برگشت گفت ما بچه های خداییم ب درد خدا هم نمیخوریم هرهرهر
ینی از خجالت اب شدم همیشه حرفاش این مدلیه
مثلا پیش خودش میخاد بگه من همش بیاد خداهستم
همیشه تسبیح دستشه کتابهای مطهری ، سخنرانیای دانشمند و کافی رو گوش میده همش دعا نماز شب مسجد نماز جمعه
اگه بچه بخاد بره بغلش محلش نمیذاره میگه بیا بگیرش دارم دعا میخونم
ازش بدم اومده اخلاق و اعصاب و خانوادشم افتضاحن مادرشم مث خودش. بی عقله از همه سوالای خصوصی میپرسه ب همه چی کار داره ،اگه مادرشوهرم توی کوچه باشه همسایه ها نمیام بیرون از بس سوال میکنه حتی میگه چی خوردی ظهری؟
از شوهرم بدم اومده یه ماجرای دیگم هست الان میگم