مامانمم کم کم عاشقش میشه .. کم کم انتظار میکشه و روز شماری میکنه واسه اومدن بابام .. ازون ور هم مامان بزرگم خیلی اذیتش میکنه ..
ی سال همین طوری میگذره تا اینک بابامم کم کم حرفاش و به مامانم میگه .. میگه ک دوسش داره .. دیگ تقریبا همه میدونستن .. مامانم ی خواهر کوچیک تر داره یکی بزرگ تر .. با دوتا داداش بزرگتر و یکی کوچیک تر ..
بابام دوست داداش بزرگش بوده ..
دیگ بابام ک عادی میشه واسش شبا با مامان بزرگم و خاله و دایی کوچیکم با مامانم پارک میرفتن .. شوخی و بازی .. ب قول مامانم با بابام تو تک تک کوچه های شهر قدم زدن خندیدن .. صبحاهم بابام میرفته تو پارک جلو مدرسه ی مامانم مینشسته و به مامانم نگاه میکرده ک چطوری با شیطنت با دوستاش بازی میکنه و شوخی ..
مامانم ازون دختر نترسا بوده