اینو بگم از دوستم اجازه گرفتم
یکم ممکنه دیر تایپ کنم
دوستم 16 سالش بود و تو یه دبیرستان فوق العاده مذهبی و پا به قونون درس میخوند ﭺون معدلاش همیشه 20 بود باباش براش یه گوشی خرید یه دوست فابریکم داشت دوستم که یه دوتا داداش داشت یکی 19 سالش بود یکی دیگه 21 دوستم اسمش نگاره اسم دوستشم زهرا زهرا به نگار دوستم میگه بیا خونه ما درس بخون ولی دوستم میگه نه و مامان بابام اجازه نمیدن هرجوری شد بالاخره دوستم رفت خونه اینا اسم داداش کوﭺیک دوستم رضا و اسم داداش بزرگش علی یه خانواده نسبتا مذهبی نگار وقتی رفت تو خونه اینا دید فقط تو خونه داداش زهرا رضا هست زهرا هم میگه بشبن اینجا تا بیام تا زهرا بره برای اینا شربت درست کنه این نگار دوستم فکر کرد هیﭺیکی خونه نیست مانتو و مقنعه رو در اورد نشست روی زمین که دید یکدفعه ای این رضا از اتاق اومد بیرون زهرا که از آشپز خونه اومد گفت این برادرم رضاست تازه دوستم فهمید که اینا همه بازی بود تا رضا و دوستم آشنا بشن