سلام.دیروز من رفتم بیمارستان ملاقات کسی موقع برگشت توی حیاط بیمارستان یه جوونی فوت شده بود مادرش خیلییی بی قراری میکرد بعد دقیقااا همین لحظه ها من اونجا وایستاده بودم فقط فریاد زد روشو بردار پسر من داماده بعد فقط ملافه رو برداشتن دقیقا من رخ به رخ شدم با اون جوون چه جوانی هم بود انگاری خوابیده بوده اصلا اون لحظه نمیتونستم به خودم حرکت بدم بعد چند دقیقه راه رفتم اما حالم خیلیی بد شده اصلا یه لحظه هم قیافه اش از جلو چشام اون ور نمیره