من کلا اکثر فکرهام به واقعیت تبدیل میشه
مثلا اگر دلشوره بگیرم میدونم پشتش اتفاقی میفته
اوایل مادرم میگفت تلقین هست و فکر میکنی اینطور میشه
ولی بعد از چندین سال خودش به این حس من پی برد
مثلا زمان هایی که مادربزرگم میخواست بیاد خونمون یا هر فامیل دیگه ای
من از صبح یه حس عجیبی داشتم و به مامانم هی میگفتم یه حسی بهم میگه فلانی میاد خونمون
و 90 درصد اوقات همونطور میشد
مثلا چند روز پیش از صبح که بیدار شدم یع حسی بهم میگفت امروز مادرشوهرم میاد خونم.
از صبح فقط به فکر تامین مواد پذیرایی و تمیز کردن خونه بودم(من همیشه منزلم رو تمیز نگه میدارم ولی زمانی که قرار هست مهمون بیاد طور خاصی باید تمیز کنم. از سرویس بهداشتی بگیر تا اتاق ها و ...)
و دقیقا عصر مادرشوهرم اومد خونم
مثلا امروز داشتم میز ناهار رو میچیدم . بشقاب شوهرم اتفاقی چنگال افتاد رو قاشق و حالت ضربدر تشکیل داد . نمیدونم چرا یهو دلم رفت سر اینکه امروز با شوهرم بحثم میشه و برای خنثی کردن این حس به ضربدر توجه ای نکردم و گذاشتم همونطور بمونه. مثلا خواستم بها ندم به حسم.
ولی در کمال شگفتی وقتی شوهرم اومد الکی الکی تعجب وارانه بحثمون شد .... اون هم سر یه مسئله ای که شاید با حرف زدن حل میشد چنان اتیشی شدم که قابلمه پلو رو وسط سالن یافتم و سالاد شیرازی هم به روش ریختم و هنوز که هنوز هست از این حرکتم تو شوکم. واقعا مسئله پیچیده ای نبود که منجر به این همه ریخت و پاش بشه
یه مدت بود که از دلشوره خودم میترسیدم چون میدونستم بعدش یه چیز میشه
اکثر خواب هام تعبیر داره
خواب های صادقه و با معنی زیاد میبینم
حتی وقتی خواب دیدم گوشوارم کف دستم افتاد و صبح به شوهرم گفتم من همچین خوابی دیدم. من میدونم برای مادربزرگم که بیمارستان هست اتفاقی میفته و دقیقا 5-6 ساعت بعدش خبر فوتش رو اوردن....
اوایل میگفتن تلقین هست ولی اصلا من فکر به چیزی نمیکنم. یهو بدنم الارم میده و من رو هوشیار میکنه.... ولی الان میگن روحت سبکه.... شما هم اینطور هستید؟