شوهرم میخواست بره شمال با باباش تنها بودم خواهرم اینا میخواستند برن مشهد بهم گفت تو هم برو تنها نمونی از وقتی بلیطم اوکی شد رفت تو قیافه تو مشهدم که بودم هروز میگفت چرا رفتی و کوفتم کرد گیر داد زود بیا بلیط نبود منم سفر کوفت خواهرام کردم که حتما باید بریم به زور بلیط پیدا کردیم اومدیم صبح بهش گفتم ۹ میرسم اصلا به روی خودش نیورد زنگ بزنه بعد یکساعت که بهش زنگ زدم گفت خواب بودم منم رسیدم اول رفته خونه بابام اینا وسایل خواهرامو بدم زنگ زده داد و بیداد که کجایی نباید بیای خونه ناهار درست کنی جلوی در دیدمش داد میزنه کدوم گوری هستی بیجا کردی رفتی منم گفتم دلم خواست گفت برو همون جایی که بودی من و با چمدون سنگین ول کرد رفت بالا طبقه چهارمه خونمون خودم اوردم بالا چمدون درو به روم قفل کرد راهم نداد بعد یه ربع در باز کرد از ظهرم تو قیافه است و حرف نمیزنه خیلی دلم شکست