اما روال حسادت های زن عموهام قطع نشد با هر طریقی ک میتونستند من و مادرم و داداشام و بابامو دست مینداختن و تحقیرمون میکرد تا جاییکه الان یادمون میاد بچگیامونو گریمون میگیره چطور ما بچه های بی زبونو تحقیر میکردن و دست مینداختن و باعث میشدن دختر عمو ها و پسر عموهامون مارو تحقیر کنن و بمون بخندن
خلاصه ما بزرگ شدیم داداشم بخاطر غرور جونی و یا شایدم با خاطره تحقیر های اینا یکم پرخاشگر شده بود و مرتب مارو اذیت میکرد بازم تحقیر های زن عموهام شروع شد اه پسرشون معتاد دخترشون فلان زنه فلانه خلاصه همه جوره مارو تحقیر و دست مینداختن گذشت تااینکه داداشم سر به راه شد و درسشو ادامه داد و شد مسول یه کمپ و اونجا دید ک یکی هم اسمه پسر عمومه رفت و دید پسر عموی بزرگمه و اینو داداشم نگفته بود و ما بعد از مدتها از زبون داداشم شنیدیم کمی بعدم فهمیدیم پسر اون عموم ک بش دکتر دکتر میگفتن با یه زن 45 ساله گرفتنشون