شعری که دوستمون از مولانا نقل کردن رو سعی میکنم با یه مثال خیلی ساده براتون روشنتر کنم.
تصور کنید توی یه استخر آب ایستادید، توی یک دستتون سنگ و توی دست دیگرتون یه بادکنکه، هر دوی اینا رو نیم متر زیر آب نگه داشتید و یکباره رها میکنید. چه اتفاقی میوفته؟ سنگ میره پایین پیش سنگها و بادکنک میره بالا سمت هوا... بدون اینکه ما کوچکترین زحمتی براش بکشیم، هر کدوم میره به سمت چیزی که بهش تعلق داره.
حالا سوالی که بچهها دارن اینه که چرا ما یه چیزی رو میخوایم ولی برعکسش اتفاق میوفته، دلیلش کاملا واضحه... چون احساستون خوب نیست. اینم با یه مثال براتون روشن میکنم.
من یه ماشین دارم، ولی میخوام ماشینمو عوض کنم و یه ماشین بهتر بخرم. شما میایید از من میپرسید چرا میخوای فلان ماشینُ بخری؟ من میتونم دو جواب بدم!!
جواب اول: من از این ماشینی که دارم خسته شدم، همش صدا میده، هرروز یه جاش خرابه، فرمونش سفته و ... خلاصه تا میتونم غر میزنم، در نتیجه احساسم بده.
جواب دوم: میخوام فلان ماشینُ بخرم چون از قیافش خوشم میاد، چون صندلیاش راحته، چون صدا نمیده ، چون موقع رانندگی باهاش لذت میبرم و ... اینجا احساسم خوبه.
توی جواب اول، من ارتعاش خستگی و سختی دارم میفرستم، ولی توی جواب دوم، ارتعاش راحتی و لذت. و از اونجایی که جهان هستی و کائنات پر از فراوانیه، همون ارتعاشی که فرستادم چند برابر به سمتم برمیگرده، حالا میخواد خوب باشه، میخواد بد باشه.