كم و بيش شايد بعضيا بدونن داستان حاملگيمو
بچه ها من اصلا نميخواستم باردار بشم شوهرم خيلي بچه دوس داشت الان هفته ٥ هستم وقتي فهميدم ميخواستم بندازم كه ني ني سايتيا پشيمونم كردن الانم ميخوام بچه رو بدنيا بيارم ولي شوهرم از وقتي فهميد حاملم كلي خوشحال شد اما همش ايرادامو بهم ميگه كه تو تنبلي تو همش خوابي تو چجوري ميخواي بچه داري كني؟ انقد گفت تا دعوامون كشيد جاي باريك و من اومدم خونه مامانم اينا
ديشب پيام داد كه عاشقتم و دوست دارم و سردرگمم سر اين بچه ...
خلاصه امروزم زنگ زدو عاشقانه حرف زد گفت ميام دنبالت شب كه بياي خونه
گفتم باشه ولي من تصميم گرفتم بچه رو ببرم كانادا پيش داداشم به دنيا بيارم
گفت چه غلطا
بچه منو ميخواي ازم دور كني ؟ يكم بحث كرديم و منم گفتم تو با اين كارات ميخواي من بچه وو بندازم منم نميخوام
گفت شب حرف ميزنيم
بعد منن بهش گفتم يا همينجوري كه هستم هم خودمو ميخواي هم بچمو
يا از ايران ميرم هرجوري كه باشه
بچه ها من ميخوام اگه بشه با خودش بچه رو بزرگ كنم
توروخدا يكم يادم بدين چي بگم بهش كه باور كنه من ميتونم مادر خوبي واسه بچه باشم
شوهرم ميگه من واسه اون بچه پدري هستم كه جونم ميدم يه روز لازم باشه كارگري ميكنم ولي نميزارم سختي بكشيت
اما تو مادري نيستي كه از خود گذشتگي داشته باشي