سلام مهربونا
من دیشب حالم خیلی خراب بود خیلی خیلی
اومدم و دردل کردم و حرفاتونو به جونم گرفتم ♡
مرسی از هرکی کمکم کرد حتی اونا که ته دلمو خالی کردن و.... بیخیال
امشبم اومد براتون یکم غیبت کنم
دو ماه پیش نامزدی برادر عشق جان بود و مادر عشق جان دعوتم کرد
خلاصه بعد از کلی بگرد و لباس بگیر و پوشیده بگیر و سنگین بگیر و فلان بیساااار
لباسو خریدم اومدم خونه برای عشق جان از لباسم عکس گرفتم که گفت عه اینکه شبیه لباس زینبه !!!
وای نمیدونید چه استرسی گرفتم
اخه دختره هم همسن منه یعنی 18 / 19 سالشه و سنتی ازدواج کردن یعنی نامزد کردن
گفتم این لباسمو ببینه حتماااا ناراحت میشه
خلاصه چشمتون روز بد نبینه
من رفتم نامزدی داداش عشق جان و همه فامیلاشون دفعه اول بود منو میدیدن و انگار نامزدی من بود نه اون دختره
همه مثل پروانه دورم میچرخیدن و مادر عشق جان بهشون گفت نشون کردیم و همه به جای عروس به من تبریک میگفتن
موقع رقصم مثلا عروس داشت میرقصید فامیلاشون میومدن منو بلند میکردن میبردن وسط یهو میدیدی همه دارن دور من میرقصن و اون تنها مونده
شاباشم که فک کنم از اون بیشتر گرفتم
وقتیم داماد اومد تو تالار و همه تک تک رفتن تبریک بگن من که رفتم جلو دختره یه جوری وایساد که با داماد چش تو چش نشم ینی در این حد بچه و خنگه
منم از قصد سرمو بردم جلو و گفتم دادااااش مبارکه اونم از رفتهار زنش خندش گرفته بود
دختره رو کارد میزدی خونش در نمیومد
اخر مراسمم که مادر عشق جان ما دوتارو نشوند پای سفره عقد و عکاس ازمون عکس گرفت
کلا انگار نامزدی خودم بود
اقا اون روز تموم شد و چشمتون روز بد نبینه
دختره که عشق جان میگه تو خونه با هم سر به زیر سلام میکنن بعد از داستان نامزدی اومد زیر پستای عشق جان کامنت گذاشت و مثلا چی مینوشت؟
" مگهههه میشه قربونت نشد بهتررررین داداش دنیااا"
" من فدای اون اخمت بشم جذاااب "
و جالبه که من بهش پیا دادم گفتم یه روز دوتایی بریم بیرون گفت اتفاقا دلم برای داداشم تنگ شده فداش بشم !!!
و طبق خبرات به دست رسیده برادر شوهر جان تو خونه به مامانش گفته که خانمم فک میکنه شما خانم داداشو بیشتر از اون دوست دارین ! :/
خب عمق عقده ای بودن رو حس کردین بیاین ببینم نظرتون چیه باید با این دختر کوچولو چجوری یه عمر بسااازم ؟!!!