دوستان واقعا تصمیم گرفته بودم در مورد مادرشوهرم چیزی نگم ولی انصافا این یکی توی گلوم گیر کرده نگم غمباد میکنم.
امشب رفتیم خونه مادرشوهرم.من کیک درست کرده بودم با یه کم تخمه اینا بردیم.
خونه برادرشوهرم هم بستنی خریدن.
خواهر شوهرم هم بود.
پذیرایی فقط همینا بود که ما آوردیم.چندبار چند نفری گفتن چایی اگه کنار کیک بود چقدر خوب بود.
مادرشوهر من انگار اصلا صاحب خونه نیست.هیچی نگفت.اصلا تکون هم نخورد.و اصلا چایی درست نکرد.
یعنی یه چایی دم کردن اونم برای بچه های خودت اینقدر سخته حالا بغل بچه هات عروسات هم یه جرعه بخورن چی میشه مگه؟
هیچ وقت مهمونی نمیده.هیچ وقت.فقط توقع داره عروساش دعوتش کنن شام و ناهار.همیشه هم میگه ها.میاد میگه چرا چند وقته کسی از شما دعوتم نکرده.
تازه دخترش هم معافه.اون آخه ...نمیتونه دیگه.
یه بار تو عمل انجام شده قرار گرفت قرار شد بریم توی حیاط و نه توی خونه خودش.توی حیاط پهن کنیم غذا بخوریم.
مثلا غذا با اون بود.
خمیر فلافل آورده توی یه ظرف با یه کیسه خیار گوجه.نه قاشق نه بشقاب هیچی دیگه هم نیاورده.
نصف خمیر فلافل رو من نصف دیگش جاریم بردیم خونمون سرخ کردیم آوردیم.شوهرامون هم سالاد درست کردن.بچه هامون هم روی زمینا جیغ میزدن هیچکی محلشون نمیداد.
سینک خونه های ما پر ظرف شد اجاق گازمون روغنی .اما مادرشوهرم یه ظرف فقط مال خمیر فلافل رو با خودش برد خونشون.
اصلا وظیفه خودش نمیدونه به اندازه سر سوزنی کاری برای کسی بکنه اما همه باید و وظیفشونه خدمتگزارش باشن.
واقعا چرا اینجوریه؟اصلا نمیتونم درکش کنم؟
چطوری فکر میکنه که آخرش اینطوری رفتار میکنه؟