همه چیز از بعد سقطم شروع شد. تا اون وقت همه چیز خوب بود. بعد اینکه عید پارسال جنینمو تو ۲۱ هفته از دست دادم و به چشم دیدم یسریا خوشحالن و یسریا پی گردش و تفریحشون و من روز سیزده عید بستری بودم و بعدش شوهرم جنینو برد تنهایی خاکش کرد دلم به حال خودمو شوهرم سوخت... تصمیم گرفتم دیگه اخلاقمو عوض کنم...
بعدش حسابی عصبی و افسرده شدم. گریه کردنای وقت و بی وقت دعوا و ...
نقل مکان کردیم سی چهل کیلومتر از خانوادم دور شدم. اونجا کارم حتی به وسیله پرت کردن به دیوارم رسید... خداییش فقط من بودمو شوهرم دکتر کم کم داشت واسم قرص افسردگی مینوشت... که دیگه یکم به خودم اومدمو گفتم دوباره اقدام کنم واسه بارداری... اقدام کردم و باردار شدم. بعدش بخاطر اون سقط خانوادم گفتن باید بیای اینجا پیشمون خونه بگیرین که مواظبت باشیم. من به هزار و یک دلیل مخالفت کردم ولی هربار رفتم مامانم به شوهرم گفت باید بیاین و به حرف من گوش نداد... مامانم گفت بیاین طبقه پایینخونه خودمون. ماهم با تموم مخالفت من اثاث کشی کردیم..
یک هفته س اومدیم ولی اون ۷ ماه و نیم انقدر حرص نخوردم که تو این هفته خوردم. اون از مامانم که پولایی که خودم واسه سیسمونیم جمع کرده بودم خیرات کرده بین داداشام و باهاشم نمیشه حرف زد فوری پشتشونو میگیره...
اون از داداشم با مرغ و خروساش که بو گندش می پیچه تو دستشویی مون
اونم از شوهرم که ول میکنه میره پی مشکلات خانواده ش ساعت ۱۱ میاد خونه بهش میگم زودتر بیا میگه تو که ادم دور وبرت زیاده حالت بدشد بگو ببرنت دکتر درصورتیکه داداش کوچیکه محل نمیده بزرگه بیشتر سرکاره دومیه هم سربازه زنشه...