سلام بچه ها این لینک تاپیک قبلیه برای اونایی که تخوندن
https://www.ninisite.com/user/0283d1c1-43c8-4258-8300-378d0aa19330/teermeee
خواستگاری گذشت و باری پنج شنبه همون هفته قرار نامزدی رو گذاشتن
پنج شنب
ه من یه سرافون و دامن سفید و ابی بلند پوشیده تنم کردم و منتظر اونا شدیم یهو بابام گفت بابا برو یه چادر نماز سرت کن مامانم گفت ولش کن از الان اگه کوتاه بیاد تا اخرش باسد کوتاه بیادا. ولش کن برار کار خودشو بکنه. بابام گفت این حرفا چیه مگهجنگه که کوتاه بیاد یا نه. کار یادش نده . رو کرد به من گفت برو چادر سرت کن بابا. منم مخالفت کردم و تو همین بحثا بودیم که زنگ زدن و اومدن تو بعد سلام علیک حاجی اومد جلو یه تو گردنی طلای خیلی خوشگل قلب با نگینای ریز بهم کادو داد و گفت سلیقه خودمه دخترم خودم دیشب رفتم برات گرفتم. ذوق کردم خیلی خوشم اومد . بعد بهو مادر شوهرم اومد جلو و از توی یه سبد تزیین شده یه چادر نماز دوخته قشنگ دراورد و سرم کرد. گفت موقع خطبه خوبه چادر سرت باشه دخترم. حرصم گرفته بود از حاجی . نگاش کردم دیدم با محبت داره نگام میکنه. چادر و سرم کردم و بکی از اشناهاشون که روحانی بود صیغه رو خوند. و ما به محرم شدیم. کلا دو بار باهاش بیرون رفته بودم و حالا محرمم بود ترسناک و عجیب بود برام. اون روز بدون موسیقی گذشت ولی خوب بود فضا صمیمی بود و نگاهای پر از محبت مادر شوهرمو هیچ وقت یادم نمیره. خدا رحمتش کنه خیلی ماه بود. خواهراشم مهربون نگام میکردن و ازم تعریف میکردن کلا خوش گذشت. شب بعد شام اونا رفتن خونشون و علی موند وقتی علی و پدر و مادرم رفتن دم در خانوادشو بدرقه کنه خواهرم گفت خب حاجی رفت درآر چادرتو بعدم دامادمون گفت بابا یه اهنگ بزارین خواهر داره عروس میشه خشک و خالی نمیشه.
نمیدونم چرا احساس کردم دلشون برام سوخت. علی ام اومد تو و خیلی ریلکس و خونگرم باهمه گرم گرفت و اون شبم تموم شد.
فرداش جمعه بود غروب اومد دنبالم رفتیم تو یه پارک قدم زدیم اونجا برام تعریف کرد که سر کار بوده که مامان و باباش تصمیم گرفتن زنگ بزنن خونه ما واسه خواستگاری . مامانش از من خوشش می اومده. اونام زنگ زدن و بعدم زنگ زدن به علی و جریانو گفتن اونم گفته نمیرم اونام گفتن ابروریزی نکن و اونم مجبوری اومده بوده ولی بعدا خوشش اومده بوده. ازش پرسیدم به بابات گفتی من کار میکنم چادر سر نمیکنم؟ گفت اره گفتم چی گفتن؟ گفت گفتن درست میشه نگران نباش چادرم سرش میکنه کم کم
من بهم برخورد فهمید و گفت من که ازت نمیخوام چادر سر کنی اینم چون خودت پرسیدی گفتم.
اون روز هی روسریمو میکشید جلو و میگفت موهاتو بکن تو. لجم گرفته بود ولی با خودم میگفتم خب بالاخره علی ام پسر اون پدره حالا ام که داره میشه شوهرم بذار مراعاتشو بکنم.
سه شنبه همون هفته علی قرار بود با دوستاش بره کربلا از قبل این جریانا قرارشو گذاشته بودن. رفت و اومد و شبی که می اومد دعوتمون کردن خونشون منم گفتم چادر سر نمیکنم که میخمو کوبیده باشم ولی اباس تیره و پوشیده پوشیدم. اونجا خونشون زیرش حسینیه داشت زنونه مردونه جدا بود مردا تو حسینیه بودن با اینکه فقط خانواده های خودمون و خواهر برادرامون بودن ولی همونم زنونه مردونه جدا بود. بعد شام موقع رفتن دم در حاجی گفت باید یه چادر مشکی خوشگلم بدیم واسه دخترم بدوزن. جلو بابام گفت ماشالله دختر ما چیزی از خانومی کم نداره غیر یه چادر
خیلی لجم دراومد ولی فقط گفتم چشم
نشستیم تو ماشین مامانم منفجر شد که یعنی چی این بچه که گفت چادر سر نمیکنم و اینا دارن زرنگی میکنن خب نمیخواستن نمیگرفتن مگه زورشون کرده بودیم این درست نیست و رو کرد به من و گفت زیر بار نریا وگرنه تا اخرش باید بگی چشم
بابام عصبانی گفت این حرفا چیه مگه چی میگه میگه چادر سرش کنه حرف بدی نمیزنه حکم خداست چادر حضرت فاطمه است تو به جایی که تشویقش کنی داری اینجوری دلسردش میکنی چطور اون موقع که طلا میده هرچی میگی رو چش میزاره خوبه میگه چادر بده؟ اخرشم بابام رو کرد به من و گفت کلی ادم سر حاجی قسم میخورن تو یه الف بچه میخوای جلوش وایسی؟ میخوای بهش بی احترامی کنی؟
فرداش تلفنی بهاهش حرف میزدم که بحث دیشبو کشیدم وسط اونم گفت عزیزم قابل پیش بینی بود دیگه بابام
بابامو که خوب میشناسی. بعدم گفت نمیخواد سرت کنی یه چن بار بگه و تو سرت نکنی بی خیال میشه یعنی امیدوارم بشه. گفتم خب اینجوری که نمیشه که بی احترامی میشه. گفت خب چی کار کنیم؟ گفتم تو برو باهاش حرف بزن بگو من نمیخوام زنم چادر سر کنه. گفت چرا برم دروغ بگم. من میخوام زنم چادر سر کنه ولی چون تو گفتی سر نمیکنی منم گفتم باشه هیچ وقتم بهت نمیگم سرت کن ولی هیچ وقتم نمیگم نمیخوام زنم چادر سر کنه
گفتم خب برو بگو بابا شما که میدونستین اون چادری نیست این کار منصفانه نیست. برگشت گفت تورو خدا اینو از من نخواه من از پس بابام برنمیام با چارتا حدیث و ایه دهنمو میبنده. گفتم خب چی کار کنم اونم گفت گفتم که سرت نکن ولش کن . گفتم خب ناراحت میشه بابات تازه فک میکنی بیخیال میشه؟ گفت بالاخره یا اون بی خیال میشه یا تو. فهمیدم علی بیشتر ازینکه طرفمن باشه طرف باباشه ولی میخواد جانب انصافو نگه داره.
علی خداییش از همه جهت خیلی خوب بود محبت توجه احترام فقط خیلی به لباسامو و روسریم گیر میداد. هرچی ام بهش میگفتم منو اینجوری دیدی ولی اون میگفت اون موقع زنم نبودی الان میفهمم نمیتونم تحمل کنم یه تار موی زنم بیرون باشه
میگفت من تا حالا زن نداشتم خودمم نمی دونستم انقدر رو زنم غیرتی میشم. البته یه خوبیش همینه که حرفاشو اروم و با قربون صدقه میگه نه با تحکم.