2737
2734

سلام بچه ها این لینک تاپیک قبلیه برای اونایی که تخوندن 

https://www.ninisite.com/user/0283d1c1-43c8-4258-8300-378d0aa19330/teermeee


خواستگاری گذشت و باری پنج شنبه همون هفته قرار نامزدی رو گذاشتن
پنج شنب
ه من یه سرافون و دامن سفید و ابی بلند پوشیده  تنم کردم و منتظر اونا شدیم یهو بابام گفت بابا برو یه چادر نماز سرت کن مامانم گفت ولش کن از الان اگه کوتاه بیاد تا اخرش باسد کوتاه بیادا. ولش کن برار کار خودشو بکنه. بابام گفت این حرفا چیه مگهجنگه که کوتاه بیاد یا نه. کار یادش نده . رو کرد به من گفت برو چادر سرت کن بابا. منم مخالفت کردم و تو همین بحثا بودیم که زنگ زدن و اومدن تو بعد سلام علیک حاجی اومد جلو یه تو گردنی طلای خیلی خوشگل قلب با نگینای ریز  بهم کادو داد و گفت سلیقه خودمه دخترم خودم دیشب رفتم برات گرفتم. ذوق کردم خیلی خوشم اومد . بعد بهو مادر شوهرم  اومد جلو و از توی یه سبد تزیین شده یه چادر نماز دوخته قشنگ دراورد و سرم کرد. گفت موقع خطبه خوبه چادر سرت باشه دخترم. حرصم گرفته بود از حاجی . نگاش کردم دیدم با محبت داره نگام میکنه.  چادر و سرم کردم و بکی از اشناهاشون که روحانی بود صیغه رو خوند. و ما به محرم شدیم. کلا دو بار باهاش بیرون رفته بودم و حالا محرمم بود ترسناک و عجیب بود برام.  اون روز بدون موسیقی گذشت ولی خوب بود فضا صمیمی بود و نگاهای پر از محبت مادر شوهرمو هیچ وقت یادم نمیره. خدا رحمتش کنه خیلی ماه بود. خواهراشم مهربون نگام میکردن و ازم تعریف میکردن کلا خوش گذشت. شب بعد شام اونا رفتن خونشون و علی موند وقتی علی و پدر و مادرم رفتن دم در خانوادشو بدرقه کنه خواهرم گفت خب حاجی رفت درآر چادرتو بعدم دامادمون گفت بابا یه اهنگ بزارین خواهر داره عروس میشه خشک و خالی نمیشه.

نمیدونم چرا احساس کردم دلشون برام سوخت. علی ام اومد تو و خیلی ریلکس و خونگرم باهمه گرم گرفت و اون شبم تموم شد.
فرداش جمعه بود غروب اومد دنبالم رفتیم تو یه پارک قدم زدیم اونجا برام تعریف کرد که سر کار بوده که  مامان و باباش تصمیم گرفتن زنگ بزنن خونه ما واسه خواستگاری . مامانش از من خوشش می اومده. اونام زنگ زدن و بعدم زنگ زدن به علی و جریانو گفتن اونم گفته نمیرم اونام گفتن ابروریزی نکن و اونم مجبوری اومده بوده ولی بعدا خوشش اومده بوده. ازش پرسیدم به بابات گفتی من کار میکنم چادر سر نمیکنم؟ گفت اره  گفتم چی گفتن؟ گفت گفتن درست میشه نگران نباش چادرم سرش میکنه کم کم
من بهم برخورد فهمید و گفت من که ازت نمیخوام چادر سر کنی اینم چون خودت پرسیدی گفتم.
اون روز هی روسریمو میکشید جلو و میگفت موهاتو بکن تو. لجم گرفته بود ولی با خودم میگفتم خب بالاخره علی ام پسر اون پدره حالا ام که داره میشه شوهرم بذار مراعاتشو بکنم.
سه شنبه همون هفته علی قرار بود با دوستاش بره کربلا از قبل این جریانا قرارشو گذاشته بودن. رفت و اومد و شبی که می اومد دعوتمون کردن خونشون منم گفتم چادر سر نمیکنم که میخمو کوبیده باشم ولی اباس تیره و پوشیده پوشیدم. اونجا خونشون زیرش حسینیه داشت زنونه مردونه جدا بود مردا تو حسینیه بودن با اینکه فقط خانواده های خودمون و خواهر برادرامون بودن ولی همونم زنونه مردونه جدا بود. بعد شام موقع رفتن دم در حاجی گفت باید یه چادر مشکی خوشگلم بدیم واسه دخترم بدوزن. جلو بابام گفت ماشالله دختر ما چیزی از خانومی کم نداره غیر یه چادر
خیلی لجم دراومد ولی فقط گفتم چشم
نشستیم تو ماشین مامانم منفجر شد که یعنی چی این بچه که گفت چادر سر نمیکنم و اینا دارن زرنگی میکنن خب نمیخواستن نمیگرفتن مگه زورشون کرده بودیم این درست نیست و رو کرد به من و گفت زیر بار نریا وگرنه تا اخرش باید بگی چشم
بابام عصبانی گفت این حرفا چیه مگه چی میگه میگه چادر سرش کنه حرف بدی نمیزنه حکم خداست چادر حضرت فاطمه است تو به جایی که تشویقش کنی داری اینجوری دلسردش میکنی چطور اون موقع که طلا میده هرچی میگی رو چش میزاره خوبه میگه چادر بده؟ اخرشم بابام رو کرد به من و گفت کلی ادم سر حاجی قسم میخورن تو یه الف بچه میخوای جلوش وایسی؟ میخوای بهش بی احترامی کنی؟
فرداش تلفنی بهاهش حرف میزدم که بحث دیشبو کشیدم وسط اونم گفت عزیزم قابل پیش بینی بود دیگه بابام
بابامو که خوب میشناسی. بعدم گفت نمیخواد سرت کنی یه چن بار بگه و تو سرت نکنی بی خیال میشه یعنی امیدوارم بشه. گفتم خب اینجوری که نمیشه که بی احترامی میشه. گفت خب چی کار کنیم؟ گفتم تو برو باهاش حرف بزن بگو من نمیخوام زنم چادر سر کنه. گفت چرا برم دروغ بگم. من میخوام زنم چادر سر کنه ولی چون تو گفتی سر نمیکنی منم گفتم باشه هیچ وقتم بهت نمیگم سرت کن ولی هیچ وقتم نمیگم نمیخوام زنم چادر سر کنه
گفتم خب برو بگو بابا شما که میدونستین اون چادری نیست این کار منصفانه نیست. برگشت گفت تورو خدا اینو از من نخواه من از پس بابام برنمیام با چارتا حدیث و ایه دهنمو میبنده. گفتم خب چی کار کنم اونم گفت گفتم که سرت نکن ولش کن . گفتم خب ناراحت میشه بابات تازه فک میکنی بیخیال میشه؟ گفت بالاخره یا اون بی خیال  میشه یا تو. فهمیدم علی بیشتر ازینکه طرفمن باشه طرف باباشه ولی میخواد جانب انصافو نگه داره.
علی خداییش از همه جهت خیلی خوب بود محبت توجه احترام فقط خیلی به لباسامو و روسریم گیر میداد. هرچی ام بهش میگفتم منو اینجوری دیدی ولی اون میگفت اون موقع زنم نبودی الان میفهمم نمیتونم تحمل کنم یه تار موی زنم بیرون باشه
میگفت من تا حالا زن نداشتم خودمم نمی دونستم انقدر رو زنم غیرتی میشم. البته یه خوبیش همینه که حرفاشو اروم و با قربون صدقه میگه نه با تحکم.


گذشت و دوباره یه شب منو دعوت کردن خونشون مونده بودم چه جوری برم از یه طرف دلم نمیخواست چادر سرم کنم که به قول مامانم این یه بارو اگه سر میکردم دیگه باید سر میکردم از یه طرفم  واقعا نمیخواستم بهشون بی احترامی کنم چون خیلی به من محبت کرده بودن علی ام که حاظر نبود کاری کنه

منم حاظر شدم و یه چادر  ازین استین دارا داشتم سرم کردم و رفتم علی که اومده بود دنبالم بهم گفت وای چقدر چادر بهت میاد ولی از نگاهش حس کردم الکی میگه اصلنم بهم نمی اومد. وقتی رفتم خونشون همشون بودن اولین بار بود زنونه مردونه نکرده بودن.
برام اسفند دود کردن و خیلی احترام گذاشتن و همشون هی گفتن وای چقدر چادر بهت میاد به غیر خواهر شوهر کوچیکم که خیلی با کارای باباش موافق نیست و یه جوری خودشو قربانی پدری می دونه که به قول خودش عاشقانه دوسش داره.
اونجا من چادر مشکیمو  در اوردم  و داخل خونشون بی چادر بودم ولی بازم پدر شوهرم خیلی با محبت نگام میکرد و به داماداشون میگفت دختر چهارمیمو دیدین ؟ ته تغاریمو منو به همه همین جوری معرفی میکنه
اونشب خواهر شوهر بزرگم بهم گفت چادر نماز میخوای بیارم منم گفتم نه من نمیتونم چادر نمازو جمع کنم اونم خندید و گفت زاس میگی ما ام چون از بچگی سر کزریم عادت داریم. اونا همش با چادر نماز بودن حتی چون اشپزخونشون اپن بود با چادر نماز ظرف میشستن البته چادر نمازاشون کش داشت

چن وقت بعدش یه شب تولد علی بود منو دعوت کردن خونشون من برای اولین بار لباس تیره نپوشیدم یه سارافون صورتی با گلای ریز  و یه دامن شلواری  و روسری سرم کردم . مثلا تولد نامزدم بود میخواستم خوش تیپ باشم فرق کنم با وقتای دیگه البته چادرم سرم کردم ولی رسیدیم اونجا دراوردم یه ذره که از مراسم گذشت.

پسر خواهرشوهرم که دانشجو بود اومد و سلام کرد و رفت نشست رو مبل  و به من گفت خوبین ترمه خانوم؟ بهو پدر شوهرم با یه لحن تندی گفت ترمه خانوم چیه؟ زندایی .

من خیلی معذب شدم. ‌پاشدم  رفتم تو اتاق علی چن دقیقه بعد پدر شوهرم صدام کرد رفتم دیدم یه گوشه حال وایساده که خلوت ت بود بعدش اروم طوری که کسی نشنوه گفت دخترم زن مثل مرواریده تو صدف باید زیباییشو از هر نگاهی حفظ کنه تو  برای من خیلی عزیزی و ازین حرفا و تهشم گفت توی خونه ام چادرتو سرت کن . منم عین منگولا رفتم وسط تولد چادر مشکیمو سرم کردم اومدم بیرون همه نگاهاشون سوالی بود علی اومد دید باز با چادر نشستم منو کشید کنار و گفت چی شده؟ گفتم قضیه رو . گفت ای بابا . این بابای ما ام چه کارایی میکنه. بعدم گفت خب تو چرا چیزی نگفتی؟ گفتم روم نشد بعدم من نباید بگم تو باید بگی. اونم گفت وقتی تو هیچی نمیگی من بگم که بابام بگه به تو چه خودش راضیه. فهمیدم نمیخواد باباشو ناراحت کنه. خداییشم باباش هم مهربونه هم با جذبه.

دفعه بعد که که رفتم خونشون دیدم خواهر شوهرم گفت دادم برات ازین چادر نمازای استین دار دوختن که تو خونه راحت باشی. اینجوری شد که من هم تو خونه هم بیرون چادر میپوشم. البته تو فامیلای خودمون سرم نمیکنم.

یه مدت گذشت هر بار حاجی یه چیزی رو تو من سعی میکر


ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728

به مدت گذشت و چون مامانشون سرطان داشت تصمیم گرفتن عروسی رو زودتر بگیرن ِالبته ما عقد محضری کرده بودیم تو این مدت که سر اون عقدم حاجی نذاشت حق طلاقو بگیرم ولی حق تقسیم نصف املاک بعد طلاق رو حتی اگه طلاق از طرف من باشه رو بهم داد.

قرار شد عقد و عروسی رو باهم بگیریم. تالار خوبی گرفت ولی قرار شد بدون موسیقی باشه . خانواده من خیلی ازین بابت ناراحت بودن جلو فامیلای ما خیلی ضایع بود. ولی علی میگفت بابای من یه عمر هرجا رفته موسیقی بوده اومده بیرون حالا تو عروسی پسر خودش موسیقی باشه؟


البته فیلمبردارم از بیرون نگرفت و کارای عکاسی و فیلمبرداری رو خواهر زادش که قبلا اتلیه داشتن انجام داد. چون معتقد بود عکس ناموسم دست کسی باشه. البته شوهرمم به شدت تو این قضیه باهاش موافق بود. هنوزن نمیزاره من عکسامو بدم بیرو ظاهر کنم به جز همونجایی که دختر عمه خودش الان هست.
راستش شوهرم بعد  ازدواج  تو یه مواردی شبیه باباش شد جوری که خواهراشم ابراز تعجب میکردن که علی سر این چیزا همیشه به بابا اعتراض میکرد ولی الان خودشم این کارو میکنه. علی ام جوابش اینه که اون موقع من زن نداشتم حالا فرق میکنه.
گذشت و روز عروسی شد علی میگفت باید رو لباس عروس چادر سرت کنی و من زیر بار نمیرفتم اخرش ازین شنلا گرفتیم که کلاهش میاد رو صورت به این شرط که من کلاهو تا پایین صورتم پایین بکشم که همینم شد و من نصف مراسممو کلا ندیدم.
سر عقد نذاشته بودن دامادامون و پسر خاله هام بیان(با اینکه من به خاطر وجود عاقد با همون کلاه نشسته بودم تمام مدت و چیزی نمیدیدم) یعنی فقط سرعقد مرد عاقد بود و شوهرم و پدر شوهرم و برادرم و پدرم و عموهام. چون پدر شوهرم برگشته گفته فقط محارم عروس بیان تو تاق عقد لطفا
خواهرام بهشون خیلی برخورد که شوهراشون نیومدن سر اتاق عقد . دامادامونم خیلی ناراحت شده بودن. جوری که بعدا از خواهرم شنیدم که دامادمون بهش گفته یعنی چی که نذاشتن من برم سر سفره عقد خواهرم. منم باید میرفتم اون خواهر منه. و من خیلی شرمنده شدم.
توی عروسی ام با اینکه پذیرایی خیلی خوب بود اما نبود موسیقس خیلی تو ذوق میزد جوری که فامیلای ما خودشون با موبایلاشون اهنگ میزاشتن و می رقصیدن. بچه ها خواهر شوهر بزرگه من تو عروسی من اصلا ارایش نکرده بود اون دومی ام فقط یه رژ زده بود ولی سومی خوب بود ارایش و موهاش.
دیگه باهمه حرف و حدیثا و غرای مامانم عروسی ام تموم شد‌. ولی به فامیلای ما خوش نگذشته بود و شنیدم که بعضی فامیلامون میگفتن من با این فامیل بیچارم.

بعد عروسی به خاطر مریضی مادرش ما نزدیک اونا خونه گرفتیم که از خونه مامانم دور بود  و از محل کارمم دورتر علی ام پاشو کرد تو یه کفش که نمیخوام ازین سر شهر بکوبی بری اون سر شهر واسه دوزار . هرکاری ام کردم قبول نکرد اخرم گفت نمیخوام زنم بره سرکار  که یکی که نمیشناسم کیه به زنم دستور بده چون بالاسرشه. اینا حرفای باباش بود. بابامم که کلا توجبهه اونا بود.  تهشم دیدم این شوهرمه راضی نباشه درست نیست برم سر کار که سر کار رفتنمم اینجوری کنسل شد.

مادر شوهرمم همون سال اول ازدواجمون فوت کرد مام بعد فوت اون اومدی
م نزدیک مامانم اینا نشستیم. الانم زندگی خوبی دارم خداروشکر .چیزیکه آزارم میده اینه که هنوزم پدرشوهرم دنبال عوض کردنمه البته آدم بدی نیست فقط فک میکنه فرمول سعادت بشر دست اونه و میخواد همرو سعادتمند کنه.


2738

عین فیلما بود برام جالب بود اما خیلی آدم صبور و انعطاف پذیری هستی من اصلا دوست ندارم کسی بخواد تغییرم بده بعداز عقدم شوهرم وخانواده اش هر ترفندی زدن نتونستن چادریم کنن 

خدایا شکرت♥️

درسته تغییراتی کردی ولی اگه شوهرت خوبه همه رو با جون و دل بپذیر.عزیزم چادر هم مرثیه حضرت زهراست.سخت نگیر.الهی خوشبخت و سفیدبخت بشی

یه صلوات خیلی وقتتو نمیگیره ...برای سلامتی مریضا و این حقیر 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز