چن وقت بعدش یه شب تولد علی بود منو دعوت کردن خونشون من برای اولین بار لباس تیره نپوشیدم یه سارافون صورتی با گلای ریز و یه دامن شلواری و روسری سرم کردم . مثلا تولد نامزدم بود میخواستم خوش تیپ باشم فرق کنم با وقتای دیگه البته چادرم سرم کردم ولی رسیدیم اونجا دراوردم یه ذره که از مراسم گذشت.
پسر خواهرشوهرم که دانشجو بود اومد و سلام کرد و رفت نشست رو مبل و به من گفت خوبین ترمه خانوم؟ بهو پدر شوهرم با یه لحن تندی گفت ترمه خانوم چیه؟ زندایی .
من خیلی معذب شدم. پاشدم رفتم تو اتاق علی چن دقیقه بعد پدر شوهرم صدام کرد رفتم دیدم یه گوشه حال وایساده که خلوت ت بود بعدش اروم طوری که کسی نشنوه گفت دخترم زن مثل مرواریده تو صدف باید زیباییشو از هر نگاهی حفظ کنه تو برای من خیلی عزیزی و ازین حرفا و تهشم گفت توی خونه ام چادرتو سرت کن . منم عین منگولا رفتم وسط تولد چادر مشکیمو سرم کردم اومدم بیرون همه نگاهاشون سوالی بود علی اومد دید باز با چادر نشستم منو کشید کنار و گفت چی شده؟ گفتم قضیه رو . گفت ای بابا . این بابای ما ام چه کارایی میکنه. بعدم گفت خب تو چرا چیزی نگفتی؟ گفتم روم نشد بعدم من نباید بگم تو باید بگی. اونم گفت وقتی تو هیچی نمیگی من بگم که بابام بگه به تو چه خودش راضیه. فهمیدم نمیخواد باباشو ناراحت کنه. خداییشم باباش هم مهربونه هم با جذبه.
دفعه بعد که که رفتم خونشون دیدم خواهر شوهرم گفت دادم برات ازین چادر نمازای استین دار دوختن که تو خونه راحت باشی. اینجوری شد که من هم تو خونه هم بیرون چادر میپوشم. البته تو فامیلای خودمون سرم نمیکنم.
یه مدت گذشت هر بار حاجی یه چیزی رو تو من سعی میکر