استارتر
من همین دیروز به پدرم گفتم اومد پیش بچه هام که بیدار شدن تنها نباشن . خودم ۷ و نیم صبح زدم بیرون از خونه .با دوستام رفتم صبونه خوردیم .بعد رفتیم کوه اون بالا جاتون خالی بستنی خوردیم . بعد اومدیم پایین ناهار خوردیم ساعت ۳ زنگ زدم به مامانم .گفت بچه ها کلی بازی کردن ناهارشونم خوردن . زنگ زدم به خواهر شوهرم گفتم برو بچه ها رو از خونه مامانم بردار ببر خونه خودتون اونا خسته شدن .بعد اومدم خونه خودم خوابیدم . ۳ ساعت خوابیدم بعد رفتم بیرون پاساژ گردی . تقریبا ۶ بود که رفتم از بیرون زنگ زدم گفت بچه ها رو برده استخر 😍
ساعت ۹ ونیم شب بود که به شوهرم دارم میام .
اومدم دیدم شوهرم تو راهش رفته بچه ها رو تحویل گرفته شامم گرفته خونه بودن .
یه روزی مثل تو ثانیه ثانیه عمرم بچه بود و نظافت .اگه میخواستم اجبارا بچه رو بزارم هی نگران غذا و خواب و لباس و... ۴۰ بار زنگ میزدم سفارش میکردم .
ولی یه سالی هست زدم به رگ بیخیالی . میگم خودشون میدونن و دوتابچه . نهایت یه بار زنگ میزنم . شب که میام بچه ها خیلی هم خوش گذروندن و حالصون مساعده . منم به تفریحم رسیدم
پس سخت نگیریم عزیزم