دیروز تولد دخترم بود منم باردارم ( آخرای ماه هشت ) یه هفته است دعوتشون کردم و گفتم تولد یه کم از هر سال مفصل تره و مهمونای رو درواسی دار دارم
اصلا زنگ نزدن که کمک میخای بگو و این سه روز آخر اصلا خونم هم نیامدن
تازه خواهر زادم هم بزرگه اونم زنگ نزد که خاله کاری داری بگو
منم راستش خیلی دلم شکست گفتم هر وقت اونا مهمونی داشتن و حتی حامله نبودن من زنگ میزدم که واسه مهمونی میخای چکار کنی و یه قسمتی از کارو به عهده میگرفتم اما اصلا انگار براشون مهم نبوووود
منم چون خیلی ناراحت شدم خودم با اینکه از پس کارا بر نمی اومدم بازم بهشون زنگ نزدم