من ۲۶ سالمه از موقعی که یادمه همش مامانم منو میزد به بهونه های مختلف مثلا کلاس اول بودم به حرف چ رسید گفتن لیوان بیارید بهتون چایی بدیم بردم سر کلاس اونجا شکست تا اومدم خونه مامانم گفت استکان کو گفتم شکست یک ساعت با شیلنگ تو حیاط زد منو سال بعدش خیلی با حوصله به داداشم که شش ساله بود دوچرخه سواری یاد داد فرداش گفت بیا به تو یاد بدم فکر کنم با بابام دعواش شده بود دو سه متر کنارم حرکت کرد تا دید نمیتونم پا بزنم دمپاییسو دراورد اینقد تو کوچه جلو زنا و بچه ها منو زد دوست صمیمیم گریه کرد میگفت خاله تروخدا نزنش مگه چبکار کرده الان یادش میفتم گریم میگیره هفده ساله بود فهمید با شوهرم دوست شدم اینقد منو زد تا دوروز چشمام تار میدید همه جا هزار بار پیش اومد من خیلی مظلوم ساکت بودم اصلا شیطنت های بچه های معمولی رو نداشتم یا میرفتیم عروسی میگفت باید بری وسط برقصی میگفتم خجالت میکشم تو همون عروسی موهامو مبکشید هی نیشگون میگرفت
تبدیل شدم به یه مادر عقده ای عصبی تازه الانم با مامانم باهم زندگی میکنیم کارای الانش که میشه یه مثنوی
حتی تو عقد هم بودیم منو میزد شوهرمم هیچی نمیگفت هم میترسید هم نمیخواست دخالت کنه