تو تاپیکای قبلم گفتم داستان زندگیمونو، ما خیلی سختی کشیدیم پدر داشتیم ولی نداشتیم، هیچوق برای ما نبود،از شکم ما میزد نمیدونیم کجا خرج میکرد.خلاصه خیلی سختی دیدیم.
بابام ک خونمون ازش جدا شد شرو کرد ب تهدید(اخه یکبارم با گاز میخاس خفمون کنه و خوشبختانه ما زنده موندیم)
خلاصه مجبور شدیم بریم یه شهر دیگه زندگی کنیم.
خلاصه هم مادر هم برادرم میرن پی کار و جفتشون توی یه شرکت باهم مشغول بکار میشن.
چن ماهی اوکی بود، تا که داداشم با یه دختر قد کوتاه تپل با چشای درشت ک همچین مضلومش میکرد نمیتونسی فکرشم کتی پشت این چهره مضلوم یه دختر کثافت قایم شده.