دختری 27ساله دانشجوی دکترا و استاد حق التدریس. یکی از همکلاسی های ارشدم که از استان دیگه هست ازم خواستگاری کرد و 1سالی نسبت به هم شناخت پیدا کردیم در ظاهر همه چیز خوب بود تا اینکه اومدن خواستگاری و ما فهمیدیم که اصالت خود رو از ما پنهان کرده و یکی از اقوامشو هم آورده بود و یه بار میگفت خالمه یه بار میگفت دوستمونه . خلاصه خونوادم خیلی به صداقت اهمیت میدادن با اینکه بخاطر علاقه من به ایشون خونوادم خیلی سعی کردن باهم عقد کنیم اما در نهایت مخالفت کردن. بعد از دادن جواب رد اون پسر بهم پیام داد که خونوادتو راضی کن منم کار پیدا میکنم و دوباره میام خواستگاری چون خونوادم از تو خوششون اومده منم دوسال تمام خونوادم رو راضی کردم و این پسر رو واسه کار پیدا کردن کمک مالی و درسی کردم . یه هفته مونده بود به اینکه بیان استانمون واسه عقد که یهو پیام داد مامان و بابام مخالفن و میگن اون دفعه رفتیم ما رو ضایع کردن تو به مامانم زنگ بزن ببین چی میگه منم گفتم خودت باید راضیشون کنی و اگه زنگ بزنن مامانم بابت اون دفعه که عقد صورت نگرفته عذرخواهی میکنم ولی پسره گفت یا زنگ میزنی یا منو فراموش کن