2726

امشب مهمون داشتیم البته خونه مادر شوهرم بعد من داشتم با مهمونا صحبت میکردم که پسرم باتوپش بازی میکرد چند بار توپ رو پرت کرد سمت من ولی هربار اروم بهش میگفتم پسرم نکن عزیزم برو اون گوشه بازی کن ولی گوش نداد تا که باراخر چنان توپ رو شوت کرد تو صورتم که بخدا چشام سیاهی رفت خیلی درد داشت اینجا بود که دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم بلند شدم رفتم سمت پسرم که یه کم تنبیهش کنم اونم رفت بغل عموش خواستم بزنم رودستش که دستاشو قایم میکرد منم زدم زیر گوشش  البته آروم زدم دلم نیومد تند بزنمش ولی همون لحظه از کارم پشیمون شدم اما جلوی جمع به روی خودم نیاوردم ورفتم نشستم وتا الان هم او لحظه واون حرکت خودم جلوی چشام رژه میره وبا خودم میگم ای کاش کمی ببشتر خودمو کنترل میکردم چون میدونم تنبیه بچه ها  تو جمع اثر بدی روشون میزاره  وبه همین خاطر عذاب وجدان دارم .

حالا شما بگید نظرتون رو اگر جای من بودید چه برخوردی میکردید در اون لحظه  که به نظرتون درسته؟

تنبیه تو جمع رو اصلا نمیپسندم

من بودم چشم غره میرفتم و محکم تر میگفتم نکن

ایتطوری که شما کردی بقیه هم به خووشون اجازه میدن بچه ات رو تنبیه کنن یا چیزی لهش بگن

حجاب یعنی خیابان ادامه اتاق خواب نیست!!!بلکه جای کار و تلاش و ترقی جامعه است

همون بار اول توپ رو ازش می‌گرفتم وهدایتش میکردم به سمت اتاق یا حیاط تا راحت تر بازی کنه

از خانه قدم به دنیای بیرون بگذارید در حالی که زنانگی تان پشت در جامانده است، تا انسانی در جمع حضور یافته باشد و اندیشه و گفتار و رفتار او مورد توجه و احترام قرار بگیرد نه جلوه‌های زیبای جسم و زنانگی‌اش.(امام موسی صدر)                                                                            


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

میبردمش تو اتاق میگفتم باید باهم صحبت کنیم. اون میخواسته توجهت جلب کنه که اون کار میکرده

روزی دختری خواهم داشت شبیه خودم باچشمهایی درشت که همه ی دنیا را زیبا میبیند عاشقانه زندگی میکند، تنفر برایش بی معناست، مهربانی را یادش میدهم، اعتماد راهم...یادش میدهم همه دنیایش را با مادرش قسمت کند، حتی خطاهایش را،آن وقت هیچ وقت تنها نمی ماند ...نمیگویم دخترم بترس ازمردها می گویم بترس ازگرگها، مردهاکه گرگ نیستند، پدرت فرشته ای است که روزی خدا او را فرستاد و روح تنهای مرا لمس کرد و نگذاشت ، تنهابمانم....روزی دختری خواهم داشت شبیه خودم اما بسیار قوی تر، بسیار بخشنده تر، بسیار مهربان تر و بسیار صبور تر...
2728

عیبی نداره مادرا هم ادمن به خدا عصبانی می شن قرار نیس که عین ربات همیشه مهربون باشی . من خودمم صبورم

 پسرم ۴ سالشه نمی دونی چه قدر اذیت کرد امروز  خیلی حوصله کردم یعنی چند ساعتا آخر دیدم تموم نمی کنه زدم از دستش .

میبردمش تو اتاق میگفتم باید باهم صحبت کنیم. اون میخواسته توجهت جلب کنه که اون کار میکرده

الان که فکر میکنم بهترین کار دراون لحظه همینه ک شما گفتی قوربون دستت خیلی کمکم کردی

الان که فکر میکنم بهترین کار دراون لحظه همینه ک شما گفتی قوربون دستت خیلی کمکم کردی

خواهش میکنم عزیزم 😊 همه مادرا ی لحظه عصبی میشن

روزی دختری خواهم داشت شبیه خودم باچشمهایی درشت که همه ی دنیا را زیبا میبیند عاشقانه زندگی میکند، تنفر برایش بی معناست، مهربانی را یادش میدهم، اعتماد راهم...یادش میدهم همه دنیایش را با مادرش قسمت کند، حتی خطاهایش را،آن وقت هیچ وقت تنها نمی ماند ...نمیگویم دخترم بترس ازمردها می گویم بترس ازگرگها، مردهاکه گرگ نیستند، پدرت فرشته ای است که روزی خدا او را فرستاد و روح تنهای مرا لمس کرد و نگذاشت ، تنهابمانم....روزی دختری خواهم داشت شبیه خودم اما بسیار قوی تر، بسیار بخشنده تر، بسیار مهربان تر و بسیار صبور تر...

من بودم توپشو پاره میکردم

گاهي گمان نميکني ولي خوب ميشود_گاهي نميشود که نميشود که نميشود_گاهي بساط عيش خودش جور ميشود_گاهي دگر تهيه بدستور ميشود_گه جور ميشود خود آن بي مقدمه_گه با دو صد مقدمه ناجور ميشود_گاهي هزار دوره دعا بي اجابت است_گاهي نگفته قرعه به نام تو ميشود_گاهي گداي گدايي و بخت با تو يار نيست_گاهي تمام شهر گداي تو ميشود
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730