بخدا خواهرم رتبه یک ارشد شد،چه استعدادی داشت،چقدر با سلیقه،چقدر محترم
گیر خانواده شوهری افتاده که بیا و ببین،نه یکم درک،نه یکم شعور و فهم،هر ساعتی از شبانه روز که بگی اینا اومدن خونش،از سه نصف شب و شیش صبح بگیر تا دو ظهر،میان تا غذا نخوردن،میگن سه نفریم میان تا ده نفرن
ساعت نه شب چار پنج تایی میان غذا نخورده،خدا زیادشون کنه یکی دو تا هم نیستن که،ای یکی میره او یکی میاد،طرف خونش یه شهر دیگس دخترش چن هفته چن هفته میاد خونه خواهر من به خوردن و خوابیدن و ریخت و پاش،خواهرم دو تا بچه شیطون داره،بخدا پیش اینا پیر شده
پنج تا برادرشوهر و چارتا خواهرشوهر داره هرکدوم رفتن یه طرفی،مونده خواهر من تو ای شهر تا هرکدوم که اومدن تفریح هی بیان خونه خواهرم چن روز چن روز بمونن،تازه بعدم زبون مادرشوهر و خواهرشوهراش درااااااز،فقط نیش میزنن
امروزم باز زنگ زدن که میخوایم بیایم،خودشونم میدونن شوهر خواهرم ماموریته یه شهر دیگس،عین خیالشون نیس،خواهرم پیش اینا فقط حیف شده،حیف