خواهر من از من بزرگتر هست و یک ازدواج ناموفق داشته و من الان سر خونه و زندگیم پارسال با کلی دوندگی خواهش و تمنا و التماس از دوست و آشنا و هرکس که می شناختیم بالاخره توی یک داروخانه مشغول به کار شد پدرم هم چند سال پیش فوت کرده و ما یک برادر کوچک هم داریم اما شرایط زندگی مادرم خونه دارن خودشون ویک حقوق پایین
یه روز خواهرم خیلی ناراحت و عصبانی بود خیلی بی قرار بود و همش بهونه می آورد که از دست مادرم ناراحته بخاطر اینکه بهش گیر میده من به بغلش کردم پا به پاش اشک ریختم بهش گفتم که دوستش دارم و هیچ وقت تنهاش نمیزارم حتی به دست و پاش افتادم که آرومش کنم ولی آروم نشد شب که برگشته خونه خودشون باز با مامانم دعوا کرده بود تمام وسایل خونه رو شکسته بود دستشو پاشو بریده بود با خورده شیشه ها ، و خونه و خودشو خونین و مالین کرده بود داد و بیداد کرده بود و همسایه ها بیرون ریخته بودند مامانم زنگ زد به من و من و همسرم دنبالش رفتیم و آوردمش خونه خودمون
خودم همسرم یک عالمه باهاش حرف زدیم نصیحتش کردیم و از سختی های زندگی که برای همه ما پیش میاد صحبت کردیم براش و اینا هیچ کدوم حالیشنمیشد و فقط حرف خودش رو میزد در ضمن بگم خواهر م چند ساله با آقای دوست که اون اصلا شرایط ازدواج نداره و چند ساله هم از خواهرم کوچکتره چند بار هم من خودم باهاش حرف زدم به صراحت گفته که من شرایط ازدواج ندارم و ما فقط با هم دوست میمونیم
وا بستگی خواهرم به این آقا انقدر زیاده که هر وقت اون اذیتش میکنه تا حد مریضی افت فشار پیش میره و باید با چند تا سرم دارو دکتر باز سرپا بشه منم فکر کردم بازم این قضیه بخاطر اون آقا هست که آروم نمیشه