دیروز داشتم پیاده می رفتم سمت خونه دیدم تو یک کوچه یه دختر تقریبا دوازده یاسیزده ساله نشسته رو زمین داره زار زار گریه میکنه.. خواستم برم پیشش ولی ندای درونم گفت بتو چه مگه فضولی؟ راهمو گرفتم رفتم ..چند قدم پایینتر دو تا پسر بچه که همون سن و سال بودن دیدم که یکی به اونیکی گفت من دیگه باهاش تموم کردم از حالا مال تو باشه شاخ درآوردم قبلا پسرامون غیرتی چیزی داشتن...