2726
عنوان

داستان واقعی . نوشته سحر رستگار

| مشاهده متن کامل بحث + 76266 بازدید | 821 پست

#آوا

قسمت چهارم


سال آخر دبیرستان رسید .

تصمیم به این شد که من سال آخرو ایران نخونم و برگشتم ایتالیا و بابا بزرگ‌ و مامان  بزرگ مادریم که بازنشسته بودن ،خونه شونو که یک ساعتی از شهر ما فاصله داشت رو ول کردن و اومدن پیش من که اون سال بگذره  تا وقتی برم دانشگاه .

اما سعید ....سعید که از بچگی همیشه شر و شیطون بود  و باهوش .درسی که ما دو بار میخوندیم فقط چند ساعت میخوند و نمرهای خوبش  با‌کارای شرش همخونی نداشت.

تک نوه پسر خانواده ما که فقط برادر شیوا نبود و برادر من و درسا هم بود .از وقتی یادمه همیشه اهل دوست و رفیق بازی و مهمونی و برو بیا بود .جاش هم براش مهم نبود  تهران باشه خارج باشه شهر پدری باشه شمال باشه ...همیشه یه سری دوست و رفیق داشت . از وقتی هم سنش‌ رسید هیچ فرصتی  رو تو دوست دختر داشتن از دست نداد .اون سال که من رفتم ،سعید ایران بود .برای تموم کردن یه تحقیق دانشگاهی و آماده شدن برای یه کنکور مهم که دوباره برگرده خارج و ادامه تحصیلاتش .به قول زن عمو هر کاری میکرد غیر درس و تحقیق .اون سال زمستون رسید ...

اون زمستون سخت و سیاه و تلخ ..وقتی از ایران رفتم شدید دلتنگ بودم .انگار نه انگار که من ایتالیا بدنیا اومده بودم و بزرگ شده بودم .دلم مونده بود تو خاک پدری و پیش مهربونی زیاد عمو و زن عمو و شیوا و پدربزرگ و مادربزرگم .

مخصوصا که سعید هم ایران بود .با اینکه مامان بزرگ و بابابزرگ مادریم و خاله و دایی سعی میکردن خیلی بهم محبت کنن ولی انگار هنوز برام زود بود که از اونهمه عشق دل بکنم .

انقدر دلتنگ بودم که همون اول یه تعطیلی سه روزه رو اومدم ایران و دوباره روز شماری میکردم تا تعطیلات ژانویه که ایران باشم .

ولی نمیدونستم اون ژانویه تلخ و سیاه و درد آوره .

به محض اومدن رفتیم شهر پدری و  مزار مامان بابا و درسا .

دیدن و بغل کردن بابا جون و مامانی. شیوا هم تعطیل بود و زن عمو و سعید هم اومدن و عمو هم حتی یه هفته برنامه ریزی کرد کنار ما باشه .شده بودیم همون جمع خوشبخت که درسته سه تامون نبودن ولی بازم شاد بودیم و نمیدونستیم  چقدر فاصله شادی مون با غم کمه .

سعید به عادت همیشگی یه مهمونی رفت که قرار بود منم باهاش برم ولی وقتی فهمیدم دوست دخترش هست گفتم من نمیام  من از اون دختره خوشم نمیاد .

واقعا نمیدونم چرا اون دختر از اول هم به دل من و زن عمو‌ ننشسته بود .

سعید شروع کرد که  خواهر شوهر بازی در نیار  بیا بریم و من گفتم نخیر من نمیام .

حوصله اون دختره رو ندارم اصلا من نمیدونم تو که همیشه تهران هستی اینو از کجا پیدا کردی؟


#سحر_رستگاری

@man_yak_zanam

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

#آوا

قسمت پنجم


سعید گفت آوا  نمیتونم  بهش بگم نیا بیشتر دوستای خودش اونجان .منم لج کردم که امکان نداره بیام .خلاصه گفت باشه چهار روز دیگه یه مهمونی دیگه داریم اونو میپیچونم خواهر شوهر بزرگو‌ میبرم .چقدر اون روز سر این مسخره بازیا خندیدیم و خبر نداشتیم چهار روز دیگه چقدر داغونیم

اون شب سعید رفت و دیگه خونه نیومد .تو اون مهمونی یه جوون  به اسم نادر کشته شد و سعیدو بازداشت کردن

بعنوان مظنون به قتل .دنیامون زیر و رو شد .این اتفاق همه ما رو شوکه کرده بود

همه مون داشتیم دیوونه میشدیم

عمو و وکیلمون  شب و روز نداشتن،پدربزرگم حالش بد بود و حال و روز زن عمو و مادربزرگم و من و شیوا هم که معلوم بود .

سعید میگفت کار اون نبوده، ولی همه شواهد علیه‌ش بود .

نادر پسر خانواده بختیاری که از خانواده های سرشناس و خوب شهر بودن پسر آخر بود که سه تا برادر و دو تا خواهر بزرگتر داشت .

اون هم مثل سعید یه پسر شیطون و شر و اهل دوست و رفیق بازی و مهمونی بود.

اون شب سعید و نادر سر دوست دختر سعید با هم دعواشون شده بود .

خدا میدونه دختره دروغ گفته بود یا نادر واقعا  زیاد خورده بوده که اون شب دست درازی کرده بهش و حرفای ناجور زده بود

سعید اینو انکار نمیکرد که باهاش دعوا کرده ولی اصلا هیچوقت تو عمرش و همراهش چاقو نداشت که اون شب داشته باشه و تازه در بیاره بزنه.

اصلا تمام عمر تو خانواده ما همچین چاقوی ضامن داری تو خونه هامون نبود

دوست دختر سعید همون شب میره و بعد هم انگار نه انگار کسی رو میشناخته و حتی حاضر به شهادت دادن هم نشد  و خیلی راحت دروغ گفت که من زودتر رفتم خونه و نمیدونم  اصلا جریان چی بود و میزنه زیر همه چی !

خلاصه اوضاعی بود که واقعا جهنم رو برای ما تداعی میکرد .

نادر به بیمارستان نرسیده بود و چاقو به پاش خورده بود و به رگ اصلی و از شدت خونریزی تو راه بیمارستان فوت کرده بود .

اثر انگشت سعید روی چاقو بود و سعید میگفت خودش چاقو رو برداشته و تعجب کرده که چی شده .بقیه هم همه ادعا میکردن که دعوا بین سعید و نادر و تو اتاق طبقه بالای خونه بوده .

تعطیلات من زود تموم میشد و اصلا دلم نمیخواست برگردم ولی به اصرار زیاد همه و اینکه بمونم کاری از دستم بر نمیاد با درد و غصه برگشتم و فکر و دلمو ایران جا گذاشتم .

از جزئیات پرونده نمیگم و فقط بگم اون روزها همه ما عزادار بودیم .

عزادار عزیزی که نمیتونستیم نجاتش بدیم .اون سال درس خوندن و مدرسه رفتن من با عذاب بود .مامان بزرگ و بابابزرگ مادری ازم میخواستن حواسم به درسم باشه و فقط قبول شدن مهم نیست و من باید بهترین نمره رو بیارم و سال سرنوشته


#سحر_رستگاری

@man_yek_zanam

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

#آوا

قسمت ششم


سال سرنوشته و باید به فکر آینده و دانشگاه باشم ،که من باید مثل مامان بابام موفق باشم

من که فکرم مشغول بود و وجودم پر استرس

عین آدم آهنی میرفتم مدرسه و میومدم و به زور درس میخوندم و خانواده مادریم هر کاری میکردن من خوب باشم، نمیشد

از اینطرف پدربزرگ و عمو و زن عمو مرتب میگفتن همه چی درست میشه بهترین وکیلو داریم تو نگران نباش تو درستو بخون و سعی میکردن ناراحتی خودشونو منتقل نکنن ولی مگه میشد؟ قدغن هم کرده بودن من برم ایران و میگفتن فقط درس

خاله من وکیله مرتب ازش میپرسیدم یعنی چی میشه و اونم قوانین ایرانو و شرایطو نمیدونست

بالاخره خاله بود که منو قانع کرد بهتره بجای این کارا درس بخونم و صبر کنم و آروم باشم تا ببینیم چی میشه

گذشت و من امتحانامو دادم .با همه این مشکلات خیلی هم خوب و با نتیجه عالی گذروندم و تونستم  تعطیلات برگردم ایران

همه داغون بودن

خانواده مقتول کوتاه نمیومدن .

شواهد و روال  دادگاه هنوز علیه سعید بود و کاری کرده بودن با وثیقه هم آزاد نشه .

تو همین‌گیر و دار بود که یکی از فامیلهای  تقریبا دور خانواده بختیاری  که پدربزرگمو میشناخت ،  بهش زنگ زد که من شما رو ببینم

اونم خیلی از اونا خوشش‌نمیومد ولی چاره نبود و قبول کرد

نشسته بودن با عمو و پدربزرگم و دو نفر دیگه از طرف اونا  که بله اتفاقی که افتاده و اون جوون هم که زنده نمیشه و ما صحبت کردیم و چرا جوون شما هم کشته بشه و بهتره رضایت بدن و تموم بشه .

تا اینجا که منطقی بود .البته عمو که میگفت پسر من که کسی رو نکشته ولی خوب بازم به حرف عمو نبود و روال دادگاه جور دیگه پیش رفته بود .اونجا گفته بودن به رسم ما خون بس بدین و ماجرا تموم بشه .

ما میدونیم دختر برادر مرحومتون هست و خانواده بختیاری هم یه پسر مجرد دارن اگه راضی هستین ما بریم بهشون بگیم و بیان رضایت بدن تموم بشه .

عمو تو همون جلسه گفته بوده اگر پسر من بمیره هم اجازه نمیدم اسم یادگار برادرمو‌بیارین و بلند شده بودن با بابابزرگم اومده بودن .

همه خیلی سعی کردن این حرفا از من مخفی بمونه ولی نموند  و یکی از فامیلا به من گفت .

من اصلا تا اون موقع نمیدونستم خون بس یعنی چی !

یادمه رفتم تو اینترنت سرچ کردم و شاخ در آوردم

به خودم گفتم مگه صد سال قبل و رسم و رسوم قدیمیه؟

اینا چی میگن دیگه دیوونه شدن؟

فکرم مشغول شده بود

پیگیر شدم

به همون که به من خبر داده بود گفتم  و فهمیدم آره راسته و همچین چیزی میشه

خبر داد چون شیوا سنش کم بوده اون آقای فامیلشون اسم تو رو آورده

شب و روز نداشتم‌

به خودم گفتم اگه راه نجات سعید باشه حتما اینکارو میکنم


#سحر_رستگاری

@man_yek_zanam

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

#آوا

قسمت هفتم


به خودم گفتم اگه راه نجات سعید این باشه حتما اینکارو میکنم  و تصمیم خودمو گرفتم و معطلش نکردم .

همه رو جمع کردم و گفتم خبر دارم چی شده و چی گفتن و من راضی هستم بگین بیان رضایت بدن،حتی یه لحظه‌ام به تصمیمی که گرفتم شک نکردم

هیچوقت یادم نمیره ناراحتی و عصبانیت بابا جون و عمو و زن عمو رو  که چقدر مخالف بودن و ازم خواستن حرفشم نزنم و سعید که قاتل نیست  و....

ولی من گفتم یه روز هم سعید زودتر بیاد بیرون مهمه .

این وضعیت دادگاه ها اون وضعیت عصبانی بودن خانواده مقتول اون وضع شواهد و حکم دادگاه من حتما اینکارو میکنم هیچی برام مهم نیست .

نه درس نه دانشگاه نه هیچی .

سعید برام فقط یه پسر عمو نیست هم خون منه برادرمه نمیخوام بشینم یه مصیبت دیگه ببینم .

بازم شب و روز نداشتیم من اصرار میکردم و همه مخالفت .

گفتم آدم زنده چاره داره ولی مرگ چاره نداره و آخر سر قرآن آوردم به روح مامان بابا و درسا قسم خوردم که اینکارو میکنم و شما هم راضی باشین نباشین برام مهم نیست.

بالاخره با اصرار من پیغام دادن که باشه صحبت کنیم برای خون بس . دیدم چند روز هم نشد که آقای فامیل خبر داد که راضی شدن .تا اون موقع اصلا نمیدونستم پسر خانواده بختیاری کی هست بازم رفتم تو اینترنت و هی سرچ کردم .

تو همه پروفایل هاش عکس سیاه گذاشته بود و نشون از عزادار بودنش میداد ولی بالاخره چند تا عکسشو تو عکسای دوستاش و یه چند تا عکس هم تو عکسای خانوادگی که خانم برادرش گذاشته بود دیدم .

ارسلان هجده سال از من بزرگتر بود .از اینور اونور فهمیده بودم قبلا ازدواج کرده و طلاق گرفته بچه هم نداره .

خوشتیپ بود و خوش چهره  با چشمای قهوه ای روشن و پوست گندمی .

در مورد کارش هم فقط میدونستم دکترا داره تو یه رشته و خیلی هم موفقه و بیشتر تهرانه ولی یه شعبه هم تو‌شهر پدری ما داشت .

خانواده بختیاری اونطور که شنیده بودم  آدمای سرشناس و خوبی بودن

پدر و مادرشون بودن و شش تا بچه . چهار تا پسر بودن که نادر فوت کرده بود و دو تا دختر .دو تا پسر بزرگ خانواده متاهل بودن و زن و بچه داشتن و خارج از ایران بودن .خواهر بزرگتر متاهل بود و  اونم خارج از کشور .خواهر کوچیکتر  متاهل  بود و تهران زندگی میکرد و ارسلان که جدا شده بود و نادر هم که ته تغاری خانواده و مجرد بوده  که تو این جریان کشته میشه .با این اطلاعات احمقانه ،من ،آوا،با اون مدل بزرگ شدنم  و عزیز دردونه بودن و دور بودن از فرهنگ سنتی، داشتم عروس خون بس میشدم. با یه آدمی که اصلا نمیشناختم و حتی ندیده بودم و فاصله سنی زیادی داشتیم ..


#سحر_رستگاری

@man_yek_zanam

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 
2728

#آوا

قسمت هشتم


فقط دلم خوش بود که شنیده بودم خانواده خوبی هستن، میدونستم تحصیل کرده و موفقه و اینکه اونا هم مثل پدربزرگم اهل ویلا و باغ و نگهداری اسب و این چیزها هستن و این فقط نقطه مشترک از علایق من و اون بود.اینطوری شد که من با ارسلان بختیاری ازدواج کردم ! حتی موقع آزمایش و عقد هم ارسلانو ندیدم .ما جدا رفتیم و اون جدا . حتی حاضر نشده بود بیاد عمو و بابا جونو ببینه !

محضر هم اون از قبل هماهنگ‌کرده بود و چند ساعت زودتر رفته بود و من و عمو و زن عمو بعدش  رفتیم و امضا کردیم و تموم شد .طوری بود که محضر دار خواست با من تنها صحبت کنه  و پرسید دخترم واقعا راضی هستی ؟

من شرایطو میدونم اگه مجبورت کردن بگو .من قاطعانه گفتم بله راضیم .

مهریه من پنج تا سکه بود که اونم تو دفترخونه بهم گفت پدر داماد که باهاش اومده گفته وگرنه خودش گفته  مهریه هیچی،صفر ! منم گفتم مهم نیست .واقعا تو خانواده ما رسم مهریه نبود و اصلا اعتقاد نداشتیم ولی این مدل عقد اعلام

جنگ از طرف ارسلان بود !

هیچکس دنبالم نیومد و فقط اس ام اس  داده  بود به عمو که برادرزاده تون خودش وسایلشو جمع کنه بیاد !

اصلا شک نداشتم ،فکر میکردم همین که سعید آزاد بشه خوبه بقیه مسائل برام مهم نیست .به خانواده مادریم گفته بودم دارم ازدواج میکنم .

براشون قابل قبول نبود که یعنی چی مگه میشه تو رفته بودی که برگردی بیای دانشگاه

ازدواج چیه تو این شرایط؟

گفتم پیش اومد یهو عاشق شدم !

نمیدونستن کیه و جریان چیه .اگرم توضیح میدادم مگه اونها با فرهنگ متفاوت میدونستن خون بس چیه ؟ خودمم هنوز نفهمیده بودم چه برسه اونا !

عمو و زن عمو هم به اصرار من حرفامو تایید کردن بابا بزرگ و مامان بزرگ مادریم فکر میکردن مدل خارجه میگفتن بیاین اینجا با هم زندگی کنین یا همونجا یه سال باهاش زندگی کن اگه خوب بود ... چرا ازدواج تو هنوز بچه هستی... نمیدونستم بخندم  یا گریه کنم .تازه از اختلاف سنمون چیزی نگفته بودم !این حرفا تو کله خاله وکیل من نمیرفت .تماس گرفته بود سفارت و یکی از وکیلای سفارتمون تو ایرانو پیدا کرده بود که ته توی قضیه این ازدواج یهویی رو در بیاره .

بعد از عقد بود که وکیل سفارت هی تماس میگرفت و منم خسته شدم گفتم اونا نمیدونن ولی شما که میدونید و اصالتا اول ایرانی بودین ...جریان اینه .بعنوان وکیل شوکه شده بود و هی حرف قانونی و حقوقی تحویلم میداد که شما موقعیتتون فرق داره ، شما مادر اروپایی دارین شما شامل این قانون اون قانون میشین ...


#سحر_رستگاری

@man_yek_zanam

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

#آوا

قسمت نهم


گفتم آقای وکیل من خودم راضی شدم به این ازدواج کسی منو مجبور نکرده که شما برام از قانون میگین .شما اگه میخواین کاری انجام بدین هر طور میتونین خاله منو راضی کنین من واقعا نمیتونم .مشکلاتم برای خودم بسه .

آخر حرفش گفت شماره منو دارید هر وقت پشیمون شدین تماس بگیرین من کمک میکنم  و قضیه این ازدواج مانعی برای شما نیست .تشکر کردم و تموم شد .واقعا دیگه جون جنگیدن و قانع کردن خانواده مادری رو نداشتم .

روزی که میخواستم برم یه چمدون دستی کوچیک آماده کردم  با یه کوله !به زن عمو گفتم بقیه وسایلمو بعدا بفرسته .زن عمو گریه میکرد ،گفت آوا یادته شوخی میکردیم  تو هم مثل ثریا دو رگه هستی یه رگ بختیاری داری و مامان خارجی ؟ یادته مامانت گفت اگه انقلاب نمیشد شاید دختر منم ملکه میشد؟ کاش من میمردم تو اینطوری نمیرفتی خونه بخت ما جواب مامان باباتو چی بدیم .

منو بغل کرد و دو تایی گریه میکردیم گفت آوا نرو الانم دیر نیست همین الان نرو .. سرنوشت سعید به تو ربطی

نداره گفتم تو رو خدا نگین نرو .مامان بابام میدونن من باید اینکارو میکردم ....

نذاشتم هیچکی باهام بیاد  و حتی منو برسونن .بین اشکهای اونا وخودم خداحافظی کردم و با آژانس رفتم خونه شون .خونهِ خانواده ای که هیچی ازشون نمیدونستم .

خیلی سعی میکردم قوی باشم .میگفتم آوا تو که مرگ عزیزاتو دیدی

تو که درد اسیری سعید و دیدی تو که عذاب بهترین آدمای زندگیتو‌ دیدی ، تو که با این مشکلات دیگه یه دختر نازپرورده نیستی و یهو ده سال بزرگتر شدی پس قوی باش !

ولی خدا میدونه قلبم داشت  پر  پر میزد ...

اینکه باید کنار ادمایی زندگی کنم که منو به چشم یه قاتل میبینن

اینکه به عقد مردی دراومدم که حتی تا حالا ندیدمش ...اینکه ارزوهام نابود شدن ...اینا داشت منو از پا در میاورد ..


#سحر_رستگاری

@man_yek_zanam

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

#آوا

قسمت دهم


پیاده شدم و زنگ زدم ، یه خونه ویلایی بود .خبر داشتن که من میرم و مسلما تو دوربین هم دیده بودن ولی تا گفت بله، خودمو معرفی کردم و در باز شد .رفتم تو درو پشتم بستم و همونجا وایستادم .

یه خانوم جوون از تو‌ساختمون اومد طرفم، به من رسید و باهام دست داد و روبوسی کرد و خودشو مریم خانم معرفی کرد .

بعد فهمیدم مریم خانم با شوهرش و دو تا بچه هاش تو قسمت جدای ساختمون زندگی میکنن و یه جورایی کمک حال پدر و مادر ارسلان هستن .

حیاط و استخرشون خوشگل و با سلیقه بود و ساختمون قدیمی و رویایی عین این خونه سنتی ها که تو شهرای مختلف برای بازدید  هست .

رفتیم تو، یه آقای مسن بود که با توجه به عکسای خانم برادر ارسلان فهمیدم باید پدرش باشه .مودب بود و فهمیده و دست داد و خودشو معرفی کرد و فهمیدم درست حدس زدم .گفت تنها اومدی؟ گفتم بله .با  لبخند گفت خوش اومدی .یهو استرسم کم شد از اون لبخند و خوش اومدی و اینکه‌گفت مریم خانم  همراهت میاد و اشاره کرد حتی به چمدونم که کمک کنه

من گفتم کوچیکه خودم میارم و مریم خانم کوله مو گرفت.رفتیم طبقه بالا و یه اتاقو نشون داد.رفتیم تو .فوق العاده  تمیز و با سلیقه بود .شیشه های رنگیش قدیمی و رویایی بود .بزرگ و نورگیر .

تخت و  پاتختی و  آباژور ،دو تا مبل تک نفره و یه میز  وسطش و یه گلدون خوشگل تو اتاق  و  یه دراور  و فرش سنتی دستبافت و پارکت، ترکیب خیلی خوشگلی ساخته بود،انقدر همه جا قشنگ بود که کاملا یادم رفته بود برای چی اونجام

مریم خانم در کمدو باز کرد و دیدم کمد کاملا خالیه و گفت میخوای کمک کنم وسایلتو بچینی؟ گفتم نه ممنون .گفت چیزی میخوری بیارم ؟گفتم نه و اصرار کرد چای بیاره که گفتم اگه میشه قهوه میخورم .رفت و آورد و یه شیرینی هم‌کنارش آورد .منم تو اون فاصله نشستم رو مبل و هنوز  استرس داشتم .قهوه رو گذاشت و گفت زنگ زدن الان ارسلان خان میان.

ارسلان حتی خونه هم نمونده بود اون روز !! بازم تشکر کردم و رفتو درو بست .رفتم کنار پنجره

از پشت اون شیشه های رنگی حیاط بینظیر بود با اون پرده تور خوشگل که کنار  زده بودن .شیشه ها سرتاسری بود رو به حیاط و لبه داشت که آدم هر جاش دلش میخواد بشینه حیاطو ببینه

یاد سرچ خودم تو اینترنت افتادم که قدیما یه دخمه به عروس خون بس میدادن با لباس کهنه و کلی کار میکشیدنو کتکش میزدن ! گفتم خوبه پس لااقل الان فرق کرده .شالمو در آوردم ولی مانتوم تنم بود ،نشستم قهوه مو خوردم و رفتم لب پنجره یه وری رو به حیاط  نشستم.نمیتونم بگم آروم بودم ولی تپش قلبم کمتر شده بود و همینطور استرسم ولی نمیدونستم که طوفان تو راهه


#سحر_رستگاری

@man_yek_zanam

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

#آوا

قسمت یازده


یک کم گذشت در ماشین رو حیاط باز شد و یه ماشین اومد تو .ماشینو نبرد تو پارکینگ و‌ انقدری جلو رفت که در بسته بشه! تا وقتی پیاده نشده بود ارسلانو تو زندگیم ندیده بودم !  به جز عکسا !با حرص پیاده شد  و در ماشینو  محکم کوبید به هم . یهو  از استرس حس کردم تپش قلبم بالا رفت و نفس کم آوردم.

مونده بودم با آدمی که اسمش شوهرمه و تا حالا ندیدمش چطور روبرو‌بشم !! همون لبه پنجره رو‌به در نشستم و نمیتونستم تکون بخورم .زیاد طول نکشید که بدون در زدن درو با حرص باز کرد و اومد تو و پشت سرش درو محکم بست .وایستادم و گفتم سلام ولی جواب نداد فقط سرشو تکون داد !تو دلم هی مامان بابامو صدا میکردم میگفتم تو رو خدا کمکم کنین .اومد جلوتر دست به سینه روبروم وایستاد . گفت پس آوا تویی.....واقعا همونطور مثل عکسش خوشتیپ بود و قد بلند و چهار شونه وهیکل ورزشکاری .اخم کرده بود و با اینکه قد من  به نسبت دخترا بلنده ولی اون کلا بلندتر بود .گفتم بله منم ..شما هم باید ارسلان باشین ...یهو اومد جلوتر گفت بله ارسلانم  کابوس تو !  لال شده بودم ...گفت نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره یه نفس راحت بکشی!!! داشت گریه م میگرفت با بغض گفتم چرا ؟ میخواستم بگم مگه من چیکار کردم که با تمام قدرتش یه دونه زد تو صورتم که احساس کردم گردنم پیچ خورد ..تو عمرم کتک نخورده بودم و اصلا از خشونت هیچی نمیدونستم .خیلی حس بدی بود .شوکه شده بودم گریه کردم و‌صورتمو گرفتم اومدم از اونطرفش برم طرف در  که گفت کجا ؟ و همزمان هلم داد طرفی که مبلا بود و تو راستای در نبود و شروع کرد زدن .قوی بود و محکم هم میزد و منم فقط کتک میخوردم

گفت دختره عوضی .. فکر کردی  ناجی هستی و پسر اعموت آزاد میشه  همه چی تموم میشه ؟ من اینجام که انتقام خون برادرمو از تو‌بگیرم .تو باید هر روز بمیری و همزمان منو میزد .منم گریه میکردم و جیغ میزدم .اصلا نتونستم خودمو  از دستش نجات بدم ....تعادلمو از دست دادم  افتادم رو میز که فنجون خالی قهوه شکست و بد جور زانومو‌زخمی کرد و پرت شدم زمین .این کتک خوردن و جیغ زدنا و افتادن من طولانی نبود در حد همین زمان که این حرفا رو بگه ولی برای من انگار یه ساعت بود. با افتادنم رو زمین و زخمی شدنم بیشتر جیغ کشیدم ..گفت خفه شو صدات در نیاد مادرتو به عزات میشونم !! تمام توانمو جمع کردم و جیغ زدم نمیتونی نمیتونی مامانم زنده نیست برای من عزا بگیره .مامانم مرده منم که قبلا به عزاش نشستم ... و گریه میکردم .حس میکردم الان قلبم وا میسته .داد زد  صداتو ببر .ننه من غریبم بازی در نیار ...ولی بعد از این‌حرفم دیگه کتک نزد .

#سحر_رستگاری

@man_yek_zanam

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

#آوا

قسمت دوازده


انقدر زمان طولانی نبود تا پدر مادر ارسلان صدای جیغای منو بشنون و از پایین بیان بالا تو اتاق ولی تو اون فاصله بدجور منو زده بود . مامانشو ندیده بودم  اون موقع هم ندیدم سرمو گرفته بودم تو دستم گریه میکردم. فقط فهمیدم  گفت  دیوونه شدی چیکار میکنی چرا میزنیش .یه دست انگار میخواست بازومو‌بگیره بلند کنه که  ارسلان گفت ولش کن مادر جون  شما دخالت نکنین چرا اومدین تو؟ من میدونم و این .صدای باباش اومد که گفت  ارسلان برو‌بیرون ببینم ... بس کن ... خجالت بکش ..خانوم ببرش بیرون و من باز نفمیدم چطوری رفت .فقط شنیدم باباش گفت مریم خانم ببین‌چی شده ما پایینیم  و فهمیدم مریم خانم هم هست .

مریم خانم سعی میکرد منو بلند کنه گفتم نمیتونم پاشم .تند تند  حرف میزد ... چی شد ،چرا اینطوری کرد ،باورم نمیشه ارسلان خان دست رو کسی بلند کنه؟ .. اونم زنش!عصبانی بودم گفتم ولم کن مریم خانم ! گفت ببینم چی شده سرتو بلند کن و ...خلاصه وضعی داشتم دماغم خون میومد  و مانتو و بلوزم خونی بود .وضعیت زانوم افتضاح بود .دستم میسوخت که دیدم کف دستم یه خراش سطحیه !

مامان بابای من هر دو‌ پزشک بودن و خیلی چیزا ازشون یاد گرفته بودم .تو همون سن کمم‌‌ قبل از فوتشون کمکهای اولیه رو کامل بهم یاد داده بودن  و بیمارستان رفته بودم و حتی شده بود که فیلمایی که از اتاق عمل داشتن بهم نشون داده بودن .

خون و زخم برای من عجیب نبود ....کتک خوردن عجیب ترین و بدترین چیز بود .

به مریم خانم گفتم یه قیچی بیاره شلوارمو ببرم که سریع رفت آورد .دستم میلرزید بهش گفتم از پایین ببره تا بالای زانو و حواسش باشه به زخمم نخوره اونم هی میگف وای وای ببین چه خونی میاد ...ول کن بیا بریم دکتر دختر .از دماغتم داره خون میاد اینطوری نمیشه  گفتم تو خونه بتادین و گاز استریل دارین ؟  شاید بخیه نخواد .تا رفت منم مانتومو در اوردم خون دماغمو پاک کردم و یه تیکه شو جلوی ‌دماغم  گرفتم و سرمو‌گرفتم بالا و یه تیکه شو زیر زخم پام  طوری که به خود زخم نخوره که خونش نریزه و خونریزیش شاید کمتر بشه .

خون دماغم خوب شد ولی کنار زانوم قشنگ معلوم بود بخیه میخواد .مریم خانم رفته بود گفته بود  چی شده و مامان ارسلان زنگ زده بود یه درمانگاه که دکتر بفرستن خونه .تا دکتر بیاد از درد و گریه ضعف کرده بودم ولی سعی کردم زخمو ضدعفونی کنم و با گاز استریل دو طرفشو نگه دارم .مریم خانم هم دلش خوش بود آب و دستمال کاغذی اورده بود دست و صورت خونی منو تا جایی که تونست پاک کرد .و فنجون شکسته رو‌جمع کرد.

دکتر که اومد ارسلان هم باهاش اومد تو ...


#سحر_رستگاری

@man_yek_zanam

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

#آوا

قسمت سیزده


به مریم خانم گفت شما برو  من هستم .دلم میخواست بگم مریم خانم بمون ولی نگفتم .حتی نمیتونستم بلند بشم رو مبل یا تخت بشینم .گفتم فکر کنم بخیه بخواد. دکتر  گفت بله تلفنی گفتن .همونجا دراز کشیدم و دکتر به ارسلان گفت پامو نگه داره تا تکون ندم و بخیه و پانسمان  کرد .دردم گرفت و فقط گریه کردم .دکتر بعد از بخیه سوال کرد چی شده گفتم هیچی زمین خوردم ! گفت مطمئنی؟ گفتم بله .گفت ولی معلومه زمین نخوردی. اتفاقی افتاده ؟ مثلا ضرب و جرح؟ ارسلان اخم کرده و طلبکار ایستاده بود و حرف نزد . گفتم نه ! پرسید صورتت چی ؟ خودم صورتمو ندیده بودم ولی گفتم هیچی ! الان دیگه هیچ مشکلی ندارم  اگه مشکلی داشتم حتما میام درمانگاه .حتی نذاشتم معاینه کنه .دکتر رفت به ارسلان هم گفت همراهش بره و دیگه نمیدونم پایین  بین دکتر و خودش و پدر مادرش چه حرفی شد

مریم خانم اومد کمکم کرد بلند بشم . حموم طبقه بالا  درست روبروی اتاقم بود .هر چی گفت کمکت کنم خودم رفتم و با دوش دستی و بدبختی بدون خیس شدن پانسمان، دور و‌بر زخمو تمیز کردم و تازه موقع شستن دست و صورتم تو اینه دیدم  یه طرف صورتم کبود و ورم کرده .کبودی و خون مردگیهای تنم هم که واویلا!

به خودم گفتم آوا مثل اینکه سگ جون بودی و خبر نداشتی! لباس عوض کردم و رفتم  تو اتاق  رو تخت دراز کشیدم .مریم خانم دوباره اومد جارو برقی کشید،  وسیله ها رو جابجا کرد، برام چایی نبات آورد  و یک کم کنارم نشست و رفت گفت کار داشتم صداش کنم

باز تو دلم با مامان بابا درد دل کردم و گریه کردم از گریه و خستگی یکم‌خوابم برد ولی زود بلند شدم

تمام بدنم درد میکرد و راه رفتن برام سخت بود رفتم لبه همون پنجره خوشگل نشستم و پای بخیه خورده رو دراز کردم و بیرونو نگاه میکردم . باز بدون در زدن درو با حرص باز کرد اومد تو و چراغ اتاقو روشن کرد .ازش میترسیدم ولی نمیتونستم تکون بخورم .با خودم گفتم نهایتش بازم میزنه بازم جیغ میکشم

با اخم و عصبانیت گفت موبایلتو بده من .هنوز وسایلم جلوی در کمد بود و فقط یه بلوز و شلوار گشاد که به پانسمانم گیر نکنه از کوله برداشته بودم پوشیده بودم .گفتم تو کیفمه و به طرف کیف دستیم که پیش وسایلم بود نگاه کردم .گفت بلند شو بده به من .آدرس میده

بلند شدن سختم بود و‌لی سعی کردم .تا بخوام پاشم ،خودش رفت کیفمو آورد با حرص داد دستم .باز کردم موبایلو دادم بهش .تا اون موقع حتی عقلم نرسیده بود یه زنگ بزنم. فقط دم در بعد از  پیاده شدن از آژانس به زن عمو‌خبر دادم دم در هستم و رسیدم .

گذاشت رو میز جلوی مبل رفت بیرون و زود برگشت دیدم سوزن آورده که سیم کارتو در بیاره

#سحر_رستگاری

@man_yek_zanam

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

#آوا

قسمت چهارده


سیم کارتو‌در آورد گفت این پیش من میمونه و گوشی رو دوباره گذاشت رو میز . گفت همین یه گوشی بود ؟ جواب دادم بله .گفت تبلت ، لپتاب؟ ...انگار قسمت چک سوار شدن به هواپیما بود ! گفتم نه ندارم .گفت از امروز تلفن و اینترنت ممنوع ، دست به تلفن خونه نمیزنی .هیچی نگفتم .

بلند گفت شنیدی؟با حرص گفتم چشم .

گفت بلند شو بریم پایین شام حاضره .گفتم من نمیخورم .باز عصبانی شد .گفت چی گفتم؟ گفتم شام میخوری یا نه ؟ گفتم بلند شو .به زور بلند شدم .

پایین رفتن از پله دیگه برام مصیبت بود .زانومو خم میکردم درد میگرفت .

گفتم شما برید  من یواش یواش میام .نرفت و وایستاد .دو تا پله رو با سختی و با گرفتن نرده رفتم پایین .

حوصله نداشت و اخم کرد غر زد گفت حالا باید تا صبح صبر کنیم خانم پله ها رو بیاد پایین.انگار نه انگار که خودش منو زده بود به اون روز انداخته بود .اومد طرفم دستشو انداخت دور کمرم و گفت منو بگیر بریم زود باش .دستمو گذاشتم رو شونه ارسلان و یه دستم به نرده یه پایی راحتتر رفتم .اقلا با اون هیکل به درد عصا شدن میخورد !

پایین پله ها دستشو کشید و خودم راه رفتم تا آشپزخونه .همه جای خونه تمیز و خوشگل و با سلیقه بود و همون ترکیب مدرن سنتی رو داشت .اوپن  نبود و بزرگ بود .مامان ارسلانو غیر از عکس برای  اولین بار دیدم . تو آشپز خونه بود .مثل باباش لبخند  داشت و مودب و مهربون برخورد کرد و‌جواب سلاممو داد.رنگ چشم و قیافه ارسلان به مامانش رفته بود .دست داد ولی روبوسی نکرد . رو میز برای دو نفر بشقاب بود ازم خواست بشینم  و خودش کنارم نشست و ارسلان هم روبر نشست .گفت ما شام سبک و حاضری میخوریم برای شما اینجا شام گذاشتم .تشکر کردم و گفتم زحمت کشیدین . دستشو گذاشت رو شونه من گفت حالت خوبه ؟ جاییت درد نمیکنه ؟ باز حس آرامش بهم دست داد .گفتم نه خوبم خیلی ممنون هر چقدر سعی میکردم آروم باشم بازم بغض داشتم صدام میلرزید .سعی میکردم کمتر حرف بزنم بغضم نترکه .

گفت چه دختر قشنگی ...شبیه ایرانیا هستی. چقدر هم با اون صورت یه طرف کبود که جای انگشتای ارسلان روش مونده بود و چشمای پف کرده از گریه قشنگ بودم اون شب ! .

گفتم بله من به بابام و خانواده پدریم رفتم .ارسلان یهو گفت خوب هم  واسه خانواده پدری جانفشانی میکنی ! مامانش یه نگاه به ارسلان کردگفت غذا یخ کرد‌ ارسلان برای آوا بکش.ارسلان گفت مگه خودش دست نداره ؟گفتم ممنون من خودم میریزم ولی مامانش سوال کرد غذا میخورم یا اول سوپ که گفتم سوپ و خودش برام سوپ ریخت .

مامانش گفت بعدش غذا هم بخور تعارف نکنی ...بعد از شام بیاین پیش ما و رفت


#سحر_رستگاری

@man_yek_zanam

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز