#آوا
قسمت ششم
سال سرنوشته و باید به فکر آینده و دانشگاه باشم ،که من باید مثل مامان بابام موفق باشم
من که فکرم مشغول بود و وجودم پر استرس
عین آدم آهنی میرفتم مدرسه و میومدم و به زور درس میخوندم و خانواده مادریم هر کاری میکردن من خوب باشم، نمیشد
از اینطرف پدربزرگ و عمو و زن عمو مرتب میگفتن همه چی درست میشه بهترین وکیلو داریم تو نگران نباش تو درستو بخون و سعی میکردن ناراحتی خودشونو منتقل نکنن ولی مگه میشد؟ قدغن هم کرده بودن من برم ایران و میگفتن فقط درس
خاله من وکیله مرتب ازش میپرسیدم یعنی چی میشه و اونم قوانین ایرانو و شرایطو نمیدونست
بالاخره خاله بود که منو قانع کرد بهتره بجای این کارا درس بخونم و صبر کنم و آروم باشم تا ببینیم چی میشه
گذشت و من امتحانامو دادم .با همه این مشکلات خیلی هم خوب و با نتیجه عالی گذروندم و تونستم تعطیلات برگردم ایران
همه داغون بودن
خانواده مقتول کوتاه نمیومدن .
شواهد و روال دادگاه هنوز علیه سعید بود و کاری کرده بودن با وثیقه هم آزاد نشه .
تو همینگیر و دار بود که یکی از فامیلهای تقریبا دور خانواده بختیاری که پدربزرگمو میشناخت ، بهش زنگ زد که من شما رو ببینم
اونم خیلی از اونا خوششنمیومد ولی چاره نبود و قبول کرد
نشسته بودن با عمو و پدربزرگم و دو نفر دیگه از طرف اونا که بله اتفاقی که افتاده و اون جوون هم که زنده نمیشه و ما صحبت کردیم و چرا جوون شما هم کشته بشه و بهتره رضایت بدن و تموم بشه .
تا اینجا که منطقی بود .البته عمو که میگفت پسر من که کسی رو نکشته ولی خوب بازم به حرف عمو نبود و روال دادگاه جور دیگه پیش رفته بود .اونجا گفته بودن به رسم ما خون بس بدین و ماجرا تموم بشه .
ما میدونیم دختر برادر مرحومتون هست و خانواده بختیاری هم یه پسر مجرد دارن اگه راضی هستین ما بریم بهشون بگیم و بیان رضایت بدن تموم بشه .
عمو تو همون جلسه گفته بوده اگر پسر من بمیره هم اجازه نمیدم اسم یادگار برادرموبیارین و بلند شده بودن با بابابزرگم اومده بودن .
همه خیلی سعی کردن این حرفا از من مخفی بمونه ولی نموند و یکی از فامیلا به من گفت .
من اصلا تا اون موقع نمیدونستم خون بس یعنی چی !
یادمه رفتم تو اینترنت سرچ کردم و شاخ در آوردم
به خودم گفتم مگه صد سال قبل و رسم و رسوم قدیمیه؟
اینا چی میگن دیگه دیوونه شدن؟
فکرم مشغول شده بود
پیگیر شدم
به همون که به من خبر داده بود گفتم و فهمیدم آره راسته و همچین چیزی میشه
خبر داد چون شیوا سنش کم بوده اون آقای فامیلشون اسم تو رو آورده
شب و روز نداشتم
به خودم گفتم اگه راه نجات سعید باشه حتما اینکارو میکنم
#سحر_رستگاری
@man_yek_zanam