من چند سال پیش خواب دیدم سوار یه تاکسی شدم که از قضا پدره مازیار فلاحیه!😄
بعد اون گفت من باید برم خونه یه وسیله ای رو بردارم منم گفتم عجله ای ندارم برید بردارید. 😉
رفتیم در خونشون منم تعارف کرد بیا تو. منم رفتم! 😳😳😳
اونجا بود که دیدم دختر مازیار فلاحی داره نقاشی می کشه رفتم کنار ش باهم دوست شدین و حرف زدیم.
بعد مازیار فلاحی اومد تو اتاق دخترشم دوید پیشش و گفت بابا من این خانوما دوست دارم میشه باهاش ازدواج کنی؟ 😬😬😬
منم سرما انداختم پایین و لبخند زدم! 😒😒
اونا از اتاق رفتن بیرون منم چند لحظه بعد رفتم بیرون که دیدم سفره عقد پهنه و.....
خلاصه عقد کردیم! 😐😐😐