بچه ها خلاصه همه رو توی پست اول می نویسم چون مشتاقم نظراتتونو بدونم ممنون
خواهر من دانشجو بود یه روز با دوستش از دانشگاه بر میگشتن که یکی از اقوام دوستشو دیدن دوستش با ایشون سلام علیک میکنه و خواهرم متوجه میشه که این خانم خیلی بردتش زیر زره بین بعد از چند روز با برادرش میان جلوی در دانشگاه و آشنایی و خلاصه ازدواج البته همه اینا توی چند سال اتفاق می افته خواهرم و شوهرش شدیدا عاشق هم بودن اما بعد از دو ماه از عروسی حال مادر شوهرش به شدت بد میشه چون دیابت و مشکل کلیه از قبل داشت و سرخود دیالیزشو قطع کرده بود طوری که دکتر ها جوابش کردن
دامادمون به شدت افسرده شده بود و سر کار دیگه نمی رفت در نتیجه دائم با خواهرم بحث و دعوا داشتن(البته خواهرم اونموقع نمی دونست افسردگی گرفته فکر میکرد تنبله)
خلاصه دعواها به شدت بالا گرفتن و خواهرم دوماه اومد قهر که با پادرمیانی خانواده ها برگشت و دوباره روز از نو
یه روز شوهرش اومد گفت من اهل همه جور کثافتکاری هستم اعتیاد دارم و زن بازم حتی عکس و چت از گوشیش به خواهرم نشون داد و گفت تو این دو ماه که نبودی خیانت کردم و گل کشیدم و....خلاصه خواهرم دوباره برگشت ولی اینبار به قصد طلاق و از همون اول افتاد دنبال کارهای طلاقش
شوهرش هم از اونطرف تشویق میکرد و بیشتر ترغیبش میکرد به طلاق یا مثلا بیشتر عصبانیمون میکرد با داداشم دعوا میکرد تلفن میزد تن بابا مامانم و میلرزوند دیگه ایندفعه خانواده ها هم نظرشون روی طلاق بود
یه روز صبح که برای کاری رفته بود خارج از شهر تو جاده تصادف وحشتناکی کرد و از اونجایی که قبلش با خواهرم تلفنی در حال دعوا بود وقتی رسیدن بالای سرش به شماره خواهرم زنگ زدن و گفتن حالش وخیمه خواهرم اولش باور نمی کرد تا اینکه از بیمارستان تماس گرفتن و گفتن حالش خیلی بده و بردنش یه بیمارستان توی خرم آباد ما اصفهانیم خلاصه توی بیمارستان به هوش میاد و تلفن به خوارم میزنه و میگه فقط حلالم کن و منو ببخش و ...خواهرمم کارش شده بود گریه و زاریو دعا و ختم و...شوهر خوارم بهتر میشه و میاد خونه خواهرمم تو این دو ماه که شوهرش استراحت بود خونه دو بار رفت بهش سر زد و کارای طلاقت گذاشت کنار و هر دو شون معتقد بودن معجزه خدا بود که از توی ماشینی که له شده یه نفر زنده بیاد بیرون واقعا هم عجیب بود و عکس ماشینو هر کس میدید تعجب میکرد
دامادمان همش به خواهرم میگفت اشتباه کردم (به خاطر دعواها و چیز شکستن ها)و برگرد و بخدا هیچ کدوم از کار هایی ک گفتم و (خیانت و اعتیاد)انجام ندادم و فقط میخواستم تو بری اما الان پشیمانم و...
اما بابام اجازه نداد که بره گفت که باید همه چیز اصولی حل بشه بزار که حالش بهتر بشه و بیان خانوادش تا صحبت کنم و شرط دارم و...
بار دومی که خواهرم رفت به شوهرش سر بزنه خونشون خالی میشه و اون کار بعد از مدتها دوباره انجام میشه(معذرت میخوام)خواهرم وقتی می یاد خونه مامانم قرص اورژانسی میخره و میخوره و منتظره پریودی میشه اما متاسفانه یا خوشبختانه خواهرم حامله میشه من و اون خواهرم باهاش به شدت برخورد کردیم و گفتیم باید بندازی و ایندتو خراب نکن اخه خواهرم فقط۲۲سالشه
خودش استخاره کرد و گفت نمی ندازم و شوهرشو در جریان قرار داد و اونا هم خوشحال شدن و گفتن یه نشونس از طرف خدا و سریع اومدن دنبال خواهرم شرایط بابامم پذیرفتن و رفتن سر خونه زندگی شون از طرفی مادر شوهر خواهرمم حالش بهتر شده شوهرش هم چسبیده به کار و الان که چند ماه از حاملگی خواهرم میگذره خیلی راضی هستن
من و مامان و خواهر بزرگم قضیه حاملگی خواهرم و یک ماه دیر به همه گفتیم و فقط ما از قضیه خبر داریم اما چون همه در جریان مشکلات خواهرم بودن یه جوری وانمود میکنن انگار خواهرم حماقت کرده
و یه جورایی شک تو دل ما می اندازن مامانم خیلی تحت تاثیر مردم قرار میگیره و همش نگرانه و استرس آینده خواهرم و داره
میخواستم ببینم شما همچین تجربه ای دارید و به نظرتون چی میشه زندگیش؟
مممنون