سلام...من بیشتر تاپیک هام در مورد خانواده شوهرم و آذیت هاشون هست...من توشهرشون غریبم...ازخانواده دور...شغل شوهرم طوریه همش سرکار...من غریبم و اون جاریم خواهرزاده مادر شوهرم و پرسیاست...ماجرای دیروز رو دلم مونده گفتم اینجا بگم...دیروز ازخواب پاشدم دخترم دوساله هس.صبحانه دادم رفتیم حموم...پدرشوهرم اینا میخواستن بیان به شوهرم که سرکاره و سرش هم همش آنقدر شلوغه همه چی یادش میره زنگ زدن که مامیریم خونتون.سیاست دارن همش جلوش میخان خودشون رو خوب نشون بدن..شوهرمم یادش رفته به من خبر بده...منم ازدنیا بی خبر پاشدم بابچم رفتیم حموم...اینا هم اومدن آنقدر در زدن...من نفهمیدم...زنگ همسایه روهم زدن ولی دخترش تنها بود نشناخته باز نکرده...من ساعت دوازده اومدم ازحموم.دیدم پدر شوهرم دوبار زنگ زده زنگ زدم برنداشت...گفتم شاید جایی هست...خلاصه بعد شوهرم زنگ زد گفت پیشت کیه گفتم خودم...گفت فلانی ها زنگ زدن.منم زنگ زدم پدرشوهرم برداشت گفت اومدیم پشت در موندیم...گفتم شام بیاین قسم خورد نمیام...گناه من چیه...چرا به شوهرم زنگ بزنن وقتی همش سرکاره...اونم یادش رفته به من بگه...شوهرم زنگ زد باز بهشون.مادرشوهرم گفت میایم شب.من کلی غذا درس کردم پدرشوهرم نیومده بود..مادر شوهرم با آژانس اومده بود.خیلی ناراحت شدم.ببخشید طولانی شد...گفتم یه جا بگم...یه مورد دیگه هم هس تو پست دیگه میگم