من ۲۶ سالمه و ۴ ساله که ازدواج کردم . یه دخملی ۲ ساله هم دارم
تو این مدت احترامهمه ی فامیل شوهر رو داشتم مخصوصا برادرشوهرام همیشه سنگین و معقول رفتار کردم و بهشون محبت داشتم . هفته پیش اصفهان عروسی دعوت شدیم چون ما بنا به دلایلی فعلا ماشین نداریم رفتن یا نرفتنمون قطعی نبود و رو هوا بود ... که برادرشوهرم که ماشین داره و مجرد با باباش اینا نرفته بود زنگ زد به ما که من دارم میرم اگر شما میایین بیام بریم که ما هم گفتیم باشه و رفتیم شوهرمم بهش گفت فلانی اگه خودت میری ما هم میایم اگه نمیری منم وسیله ندارم نمیرم عروسی حالا بماند که خواهرشوهرم سر اینکه ما ماشین شاسی بلند برادرشوهرو سوار شدیم چه عقده ای بازی و حسود بازی دراورد!!!
خلاصه برگشتیم وسط راه شهر پدرشوهرم اینا اونجام خونه دارن یه دو روز موندیم و برگشتیم...
خانوما خودتون میدونید بچه نوپای دوساله خوب اذیت های خاص خودش رو داره تو ماشین بالاخره بچه اس و نمیفهمه باید ساکت بشینه خدا شاهده من همش سینه ام تو دهنش بود لالا میکرد شوهرمم میدید خوب داداشش پول بنزین و اینا میده پیش خودش نگه نمیداشت و هر کجا نگه میداشتیم میوه و غذا و فلاکس چای و چیپس و پفک و ... میخرید برگشتیم تهران هم فردا شبش زنگ زدم دعوتش کردم خونمون واسه شام چون مادرش اینا برنگشته بودن من پیش خودم گفتم حالا دعوتش کنم یک وعده خونمون واسه فردا ظهر و شبشم از دو مدل غذایی که درست کردم ریختم تو ظرف دادم برد که خودش داغ کنه بخوره غذای بیرون مسمومش نکنه!!!