ما فامیلیم اما هر چندسال یه بار تو عروسی میدیدمش اونم خیلی گوشه گیر و توقیافه بود.بیشتر پسر خالش مورد توجه ما دخترا بود
نوه ی داییمه.یه بار رفتیم خونه داییم شب نشینی.اونم اونجا بود.شلوار و سویشرت ورزشی تنش بود منم مانتو آبی کمرنگ و دامن و شال.اصلا حواسمم بهش نبود حتی سلام هم نکردم بهش.گوشیش دست یه دختر ک فامیل مشترکمونه بود واسه همین هی میومد اتاقی ک ما بودیم سرک میکشید و میرفت.فقط هم طرف صحبتش با اون دختره بود
خلاصه چند روز بعد ک برگشت خونشون و من خونه مادربزرگم بودم همون دختره اومد گفت فلانی ازت خوشش اومده شمارتو میخواد
یعنی واقعا احساس کردم قلبم ریخت پایین
بعدش خیلی داستانا پیش اومد و خیلی اتفاقا ک حال ندارم تایپ کنم