2726

ساعت نزدیک ۱۱ ظهره. بهم سلام صبح بخیر نداده هنوز.😭. چیکار کنم؟ من بدم؟

اینم بگم دارم میرم مشاوره.تو دوره ی ۲۱ روزه هستم برای کنترل خشم. به هیچ وجه نباید دعوا و قهر کنم تا عادتش از سرم بیوفته. چیکار کنم الان؟


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

پیامی‌؟ یا خضوری

 برام دعا کنیدبه عشقمبرسم 😂 امضام مال خیلی وقت پیشه   بیایید بجای دعا برای رسیدن ب فردی ک نمیدونم آینده باهاش چجوربه دعا کنیم  زودتر بره گمشه از قلبمون بیرون 
2728
وایییییی از دس بعصیا ک چ چیزای ساده ای فکرشون مشغول میکنه اخه چرا درکش نمیکنی لابد خستس شرایط نداره ...

خب دیروز ۱۲ ظهر رنگ زدم خیلی هول هولکی و بد صحبت کرد ککه ۱۰ ثانیه ام نشد صحبتش باهام.منم دیگه کاریش نداشتم شب بهش شب بخیر گفت ۱ شب اونم جواب داد. الان بیدار شدم هیچی بهم نگفته. فامیلاشو دیده منو به کل یادش رفته

خب دیروز ۱۲ ظهر رنگ زدم خیلی هول هولکی و بد صحبت کرد ککه ۱۰ ثانیه ام نشد صحبتش باهام.منم دیگه کاریش ...

وا خب شاید درگیر کاریه ، نرفته که خوش گذرونی رفته مراسم ختم 

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد
جای این حرفا تو زنگ بزن تسلیت بگو به مادرش هم زنگ بزن 

به مادرش همون روز که فهمیدم پیام دادم تسلیت گفتم چند بار تسیت بگم اخه؟! خودشم اونقدر ناراحت نبود والا. بعدشم از طرفی اجازه ندارم زنگ بزن سراغ ودشو از مادرش بگیرم فاجعه میشه میگه تو بچه ای عقل نداری مگه من مرده بودم به گوشی خودشم زنگ میزدی الان مامان میگه مشکوکه بهت و این حرفا. میگم خب جواب ندادی یا هرچی میگه نمردم حتما نتونستم جواب بدم. واقعا تمام درهای ارتباطی به روم بسته س

به نظرم جدا شو، یعنی چی سلام نداده، اصلا آدم زندگی نیست پایبند هم نیست، خیلی ممکنه اختلاف بوجود بیاره.....








سکوت  میکنم که این سکوت منطقی تره😐

کاربری جدیدا به من تعلق گرفته 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2687
2730