بابام خیلی بدش اومد و پاشد که بیاد خونه،
واقعا مونده بود که چرا با همچین ادمایی که اصلا هیچ شباهتی به ما ندارن وصلت کرده...
واقعا هنوزم من نمیدونم چی شد با اینا وصلت کردیم
منم دیدم خیلی ناراحته بلند گفتم اخه نمیشه که... سرنوشت آدما دست این چیزا نیست من به جن و پری عقیده ندارم و همه چی دست خود ادمه...
بابای مرجان هیچی نگفت، ولی وقتی که داشتیم می اومدیم بهم گفت که شاید به زودی حرف من رو باور کنی...
عاقامن رو میگید از ترس داشتم میکردم...حالا تو تون تابستون،
داداشمم ازدواج کرده بود اتاق ما بالای دوبلکس بود اونم نبودش دیگه...
مامانم اینا اتاقشان پایین بود...
من اون بالا انقدر شبا می ترسیدم از این حرفش ...
گفتم یهو یه بلائی سرم نیارن😂
شاید تا یه سال گزارش بدم. مخصوصا بعدش تو خوابگاه...
حالا خوبه مثلا اعتقاد نداشتم