ینی خدا نکنه برم جایی بیام خسته باید بشینم تعریف کنم کجا بودم کیا بودن چیا خوردن چیشد..
صبح از خونه مادر شوهرم اومدم خونمون خوابمم میومد
شروع شد:بیرون از شهر با کی رفتین؟؟چی خوردین؟؟چرا فلانی بود؟؟خوب بود جاش؟؟
اون روز آش خونه مادرجونش کیا بودن؟؟کنار آش دیگ چی بود؟؟براچی فلانی اومده بود؟؟
اوف ک دیگ صبرم لبریز شد از این سوال اخرش و با عصبانیت گفتم من چمیدونم
از دستم ناراحت شد گفت باش دوست نداری باهام حرف بزنی دیگ سوالی ازت نمیپرسم
اینم بگم ک اصن خاله زنک نیسم ینی حوصله غیبت و این مسخره بازیاو فضول بازیا رو ندارم
اونوقت با یک مادری ک برعکس منه باید چی چکار کرد دقیقا