گفتم باشه اون اواخر بمن گفت میخام برم یه استان دیگه کار کنم.. میره یه شهر دیگه کارگری میکنه ... و از خونشون انگار فرار میکنه... البته بعد به خانوادش تماس میگیره که سر کاره بخاطر اینکه برادراش جلوشو نگیرن یواشکی میره یعنی فرار
بعد توی اون شهر با یه پیرمرد ۶۰ ساله آشنا میشه بهش میگه بهم پناه بده... پیرمردم خلاصه قبول میکنه و صیغش میکنه و توی خانوادش میبرتشش