2726
عنوان

داستان دوستم دعاش کنید

381 بازدید | 27 پست

 امشب یادم اومد داستان دوستمو بزارم اسم دوستم صدیقه بود حدود  ۸ سال پیش باهاش دوست شدم این دوستم پدرش فوت کرده بود با مادرش و ۳ تا برادر معتاد توی توی حومه  قم زندگی میکردند و خیلی برادراش اذیتت میکردند  تا اینکه با یه آقا دوست شد گفته بود میگیرتش اما سهوا در رابطه باهاش بکارتشو از دست داد زیبا هم بود و مرد رفت یه میمون زشت گرفت اما اینو نگرفت ار کاری کرد نگرفتش و همه  شهر فهمیدن آبرو ریزی شد خلاصه اومد با آقا نامزد کرد  مادر پسره ماجرای قبل دختر رو فهمید و بهمش زد و دختره جدا شد حالا دیگه بدتر از قبل برادراش اذیتش میکردن خلاصه هر روز کتک هر روز سروصدا هر روز فحش ... تصمیم گرفت بره یه شهر دیگه یعنی یجورایی فرار کنه  و کار کنه تا اینجاشو من خبر داشتم یعنی تا همون ۶ سال پیش دیگه بیخبر بودم تا اینکه  چند وقت پیش بهم پیام داد....

به نیت برآورده شدن حاجتم یه صلوات... بچه دار نمیشم،دوقلو میخام یه دختر و یه پسر...  


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

سرکاریه 

این داستانارو از کجاتون درمیارین🤣🤣

 سیصد گل سرخ، یک گل نصرانی. ما را زِ سرِ بریده می ترسانی . ما گر ز سر بریده می ترسیدیم . در مجلس عاشقان نمی رقصیدیم . در مجلس عاشقان خوشا رقصیدن . دامن ز بساط عافیت بُبریدن . در دست ، سرِ بریده ی خود بردن . در یک یکِ کوچه کوچه ها گرداندن ... 😏
2728

 تا اینگه پیامک بهم داد گفت صدیقه ام.. گفتم کجایی چیکار میکنی گفت میخام داستانمو بگم اما شماتتم نکن بگم این چند سال چی بسرم اومده...

به نیت برآورده شدن حاجتم یه صلوات... بچه دار نمیشم،دوقلو میخام یه دختر و یه پسر...  
نه بخدااا

☹☹☹

 سیصد گل سرخ، یک گل نصرانی. ما را زِ سرِ بریده می ترسانی . ما گر ز سر بریده می ترسیدیم . در مجلس عاشقان نمی رقصیدیم . در مجلس عاشقان خوشا رقصیدن . دامن ز بساط عافیت بُبریدن . در دست ، سرِ بریده ی خود بردن . در یک یکِ کوچه کوچه ها گرداندن ... 😏

گفتم باشه اون اواخر بمن گفت میخام برم یه استان دیگه کار کنم.. میره یه شهر دیگه کارگری میکنه ...  و از خونشون انگار فرار میکنه... البته بعد به خانوادش تماس میگیره که سر کاره بخاطر اینکه برادراش جلوشو نگیرن یواشکی میره یعنی فرار 

بعد توی اون شهر با یه پیرمرد ۶۰ ساله آشنا میشه بهش میگه بهم پناه بده... پیرمردم خلاصه قبول میکنه و صیغش میکنه و توی خانوادش میبرتشش

به نیت برآورده شدن حاجتم یه صلوات... بچه دار نمیشم،دوقلو میخام یه دختر و یه پسر...  

دارم تایپ میکنم از قبل آماده نکردم... یهو چون یادم اومد گفتم بگم دعاش کنید...

به نیت برآورده شدن حاجتم یه صلوات... بچه دار نمیشم،دوقلو میخام یه دختر و یه پسر...  
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730