سلام دوستان خوبید؟ من ۹ماهه که عروسی کردم و قبلش ۲سال عقد بودم، طبقه بالای خونه مادرشوهرم زندگی میکنم، مادرشوهرم اخلاقش تنده و تیکه های بدی میندازه حتی پیش غریبه ها، خیلی دوست داره سرازکارمن دربیاره و یه دفعه به خاطر اینکه هرسری میرم بیرون یا میام بهش اطلاع نمیدم باهام قهر کرد میگه هرجا میخوای بری اول بیا اینجا بعدبرو! شوهرم اخلاقش خوبه ولی شوهرمم تنده و هیچ وقت توی بحثا قبول نمیکنه که ممکنه مقصرباشه، پریشب من خیلی سرم درد میکرد به شوهرم گفتم من حالم خوب نیس خیلی سرم درد میکنه هیچی نگفت بعدش گفت ظهر به مامانم گفتم شب بیاد بالا حالا از اول هفته تقریبا ناهار و شام باهم بودیم دیگه اون یه شبو میتونست دعوتش نکنه ،دوباره گفتم من حالم خیلی بده از سردرد حالت تهوع دارم گفتم لابد خودش میفهمه که نباید بهش بگه بیاد بالا، رفت بیرون یه سری خرید کرد و اومد گفت غذارو اماده کن مامانم گفتم بیاد بالا! دوباره گفتم من دارم میمیرم گفت خب خودم سفره رو آماده میکنم و خودش همه چیزو آماده کرد و مامانشم اومد من تو اتاق دراز کشیده بودم مادرشوهرم که اومد پاشدم اومدم بیرون گفتم من حالت تهوع دارم نمیتونم غذا بخورم شما بخورین عصبانی شد و گفت یعنی چی نمیخورم و من برا کی سفره انداختم!!! نشستم سرسفره دوسه تا قاشق خوردم بگذریم که این وسط همش مادرش میگفت غذا از کی مونده حالا گرم کردین؟! چرا غذا مونده میخورین؟!!! هیچی نگفتم و نیم ساعت بعدش شوهرم پاشد گفت من میرم فوتبال!... گذشت و مادرشوهرمم رفت و منم دوتا قرص خوردم خوابیدم، شوهرم نصف شب اومد و صبح زودم رفت سرکار، دیروز برا ناهار که اومد من باهاش سرد برخورد کردم و پرسید چته؟ گفتم هنوز سرم درد میکنه امروز اصلا نتونستم پاشم هیچی نگفت و رفت تو آشپزخونه گفت چرا اینجا کثیفه چرا تمیز نکردی چرا فلان و فلان، گفتم حالم خوب نبود توقع داشتم یه شب فوتبال نری یا حداقل از صبح یه زنگ بزنی حالمو بپرسی دوباره عصبانی شد و گفت تو همش غر میزنی !! بچه ها اینکه من کاملا با خونسردی و مستقیم گفتم علت ناراحتیم چیه اسمش غر زدنه؟ بعدش دوباره دوستش زنگ زد و پاشد رفت بیرون من دیگه نتونستم و کلی گریه کردم و سردردم بدتر شد، شب که اومد بدوناینکه بپرسه خوب شدی یا نه رفت شروع کرد تمیزکردن آشپزخونه و جارو کشیدن و میگفت حال نمیکنه پاشه اینجاهارو جمع و جور کنه!! بعدشم یه بشقاب آلبالو برداشت نشست جلو تلویزیون راحت خورد،بعدشم رفت تو گوشی بدون اینکه به من توجه کنه این بار چندم بود که اینطوری رفتار میکرد درصورتی که زیاد با مامانشه زیاد با دوستاشه و من هیچوقت جلوشو نگرفتم وهیچی نگفتم ولی این دفعه گفتممن حالم بد بود حداقل به من میرسید، منم دیگه عصبانی شدم و حلقمو دراوردم گفتم وقتی برات مهم نیستم توهم دیگه براممهم نیستی میخوام ببینم کی ضرر میکنه و رفتم تو اتاق،بعدش اومد گفت من فکرمیکردم تو دروغ میگی سرت درد میکنه، تو مشکل داری تو کمبود محبت داری همش به خاطر اینه که همش داری کتاب میخونی این کتابا مغزتو شستشو داده و باید بری پیش روانپزشک تو روانی هستی !! دیگه هیچی نگفتم و امروزم باهاش سرد بودم و الان اومد گفت من میرم مراسم گفتم لزومی نداره بهم بگی کجا میری چون دیگه اصلا برام مهم نیس پرسید بهتری گفتم نه گفت بریم دکتر گفتم نه کسی که دروغ میگه رو نمیبرن دکتر، دیگه چیزی نگفت و رفت، بچه هاشوهرم همیشه همینطوره یعنی بهم بی توجهی میکنه اگه چیزی بگم عصبانی میشه هیچ وقت نشده بحثی پیش بیاد و باهام مهربون حرف بزنه یا سعی کنه از دلم دربیاره، همه میگن من خیلی زیبام اما شوهرم همیشه مسخرممیکنه هیچ وقت ازم تعریف نمیکنه حتی بعضی وقتا جلو غریبه ها هم میگه این حال نمیکنه پاشه خونه رو تمیز کنه! درصورتی که من پرستارم و با اینکه سرکار میرم و شیفتامم زیاده ولی همیشه خونم تمیزه حتی مادرشوهرم همیشه میگه خونت برق میزنه...این سرد برخورد کردنو ادامه بدم؟؟؟